اروم جونم

تبلیغات در سایت ما

رمان خونه طاووس

آخرین مطالب سایت:

تبلیغات
پشتيباني آنلاين
پشتيباني آنلاين
آمار
آمار مطالب
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 108
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز : 2
  • بازدید دیروز : 0
  • ورودی امروز گوگل : 0
  • ورودی گوگل دیروز : 0
  • آي پي امروز : 1
  • آي پي ديروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 4
  • بازدید سال : 50
  • بازدید کلی : 68592
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 18.218.70.93
  • مرورگر :
  • سیستم عامل :
  • امروز :
  • درباره ما
    رمان خونه طاووس
    به وبلاگ من خوش آمدید
    خبرنامه
    براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



    امکانات جانبی

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز : 2
    بازدید دیروز : 0
    بازدید هفته : 2
    بازدید ماه : 4
    بازدید کل : 68592
    تعداد مطالب : 22
    تعداد نظرات : 0
    تعداد آنلاین : 1



    پنج صلوات براي تعجيل در ظهور
    مدیریت وبلاگ تحلیل آمار سایت و وبلاگ

    اروم جونم

     

     

    -نمیدونم باید اینا رو بهت بگم یا نه ولی خسته شدم از اینکه تو خودم بریزم میخوام یکم سبک شم سرشو انداخت پایین اروم گفتم:می تونی بهم اعتماد کنی،سینا:بهت اعتماد دارم که دارم به این فکر میکنم همه چیزو بهت بگم،-ادم بعضی وقتا باید حرف بزنه تا سبک شه،سینا:اره میدونم ولی نمیدونم از کجا شروع کنم حرفی نزدم بهش اجازه دادم حرفاشو تو ذهنش مرتب كنه،سینا داشت با چوب تو دستش رو شن ساحل خط های نامفهوم میکشید:راستش ساینا دو سال از بهترین سال های عمرشو از دست داد به خاطر یه دیونه خواهرم این وسط قربانی شد شاید قربانی مرگ یه نفر دیگه این حقش نبود;ساینا16 سالش بود که داییم از خارج اومد،داییم اونجا زن و دخترشو تو یه تصادف از دست میده و برمیگرده با پسرش آرش،آرش اون موقع 22 سالش بود با اومدنش گند زد به همه چی ساینا داشت درس میخوند اولین باری که آرشو دیدیم عموم بهم گفت که با آرش زیاد کل کل نکن گفت که آرش بعد مرگ مامان و خواهرش عصبی شده ولی من جدی نگرفتم چون برام مهم نبود بعد یه مدت دیدم ساینا یه جوری شده انگار همش نگرانه منم رفتم باهاش حرف زدم اولش هی گفت چیزی نیست ولی بعد گفت معلوم نیست شمارمو از کجا گیر اورده هی زنگ میزنه مزاحمش میشه منم قاطی کردم رفتم سر آرش داد و بیداد کردم باهاش دعوا کردم ولی اون دست بر نبود هر روز کارم شده بود کلنجار رفتن با آرش بعد یه مدتی که آرش دید حریف من نمیشه به داییم گفت،داییم خیلی هواشو داشت چون تک پسرش و یادگاری زنش بود به بابام زنگ زد گفت که بیاد خواستگاری بابا به شدت مخالفت کرد گفت 50 سال پیش نیست که دخترمو 16 سالگی شوهر بدم همه چی تموم شد فکر کردم دیگه همچی تموم شده و آرش بیخیال شده ولی نمیدونستم که این ارامش قبل طوفانه یه ماه بد همه،این موضوع رو یادشون رفته بود همه چیز به روال عادیه خودش برگشته بود ولی یه روز که تو حیاط دانشگاه منتظر شروع شدن کلاسم بودم مامان زنگ زد گفت که ساینا نیومده خونه،گفت که فکر کرده ساینا کلاس داره و یادش رفته بگه زنگ زده مدرسه ولی مدرسه گفته که تعطیل شدن و هیچ کلاسی هم ندارن بهش گفتم شاید رفته خونه دوستاش سریع خودمو رسوندم خونه زنگ زدیم به دوستاش همه گفتن از وقتی که ازش جدا شدن ندیدنش به همه زنگ زدیم دوست،اشنا فامیل هر کسی که فکرشو کنی،هیچ کس ازش خبر نداشت نگران شدیم زنگ زدیم بابا اومد رفتم همه پاسگاه ها ،بیمارستان حتی پزشک قانونی هم رفتیم اما نبود که نبود نا امید و درمونده اومدیم خونه که داییم اومد که گفت آرش هم نیست هر چی افکار بد بود اومد تو ذهنم ولی یکیشون از همه واضح تر بود اینکه نکنه با اون فرار کرده باشه داشتم دیونه میشدم چند از ساینا بی خبر بودیم تو این چند روز بابا شکسته شده بود مامان همه ی کارش شده بود کل روز گریه کردن منم که حال و روزم بهتر از اونا نبود ولی دایی ،دایی اروم بود این ارامش بیش از حدش غیر طبیعی بود بعد چند روز اومد بهمون گفت که میدونه کجان گفت که تموم این مدت با آرش در تماس بوده و میخواسته که راضیش کنه که برگرده ولی اون راضی نمیشد که دیشب بهش گفته امروز همه چیز رو تموم میکنه برای همینم اون نگران شده که نکنه که بلایی سر جفتشون بیاره برای همین به ما گفته از این بگذريم که هم من هم بابا چقدر قاطی کردیم و سرش دادو بیداد کردیم دایی بهمون گفت که آرش ساینا رو دزدیده;نذاشتم بابا بیاد چون میدونستم قلبش درد میگیره با دایی راه افتادیم رفتم یه جایی بود تو اطراف تهران اینقدر که ذهنم مشغول بود كه اصلا نفهميدم كی رسیدم کی پیاده شدم رفتم سمت خونه در رو که باز کردم...کاش هیچ وقت اون صحنه رو نمیدیم اون کثافت عوضی داشت به ساینا..

    سینا عصبی دستشو برد تو موهاش منم عصبی شده بود نمیدونم چرا ولی دوست دارم اون عوضی رو با دستای خودم لهش کنم

    سینا:بعد از اون رفتم آرشو به قصد کشتن زدم داشتم میزدمش که دیدم ساینا داره میمیره انگار که راه نفسشو گرفته باشن داشت خفه میشد ترسیدم ساینا سابقه ی آسم و این چیزا نداشت تو اون لحظه تنها کاری که تونستم بکنم این بود که لباساشو تنش کنم ببرمش بیخیال همه شدم بردمش تو ماشین و رفتم بیمارستان

    بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد ساینا دیگه اون ساینای قبل نبود،با کسی حرف نمیزد از اتاقش بیرون نمی اومد غذا نميخورد افسردگی شدید گرفته بود نمیدونستیم چیکار کنیم که ملیکا گفت یکی از دوستاش که سایناهم میشانستش روانپزشکه گفت شاید چون میشانستش بیشتر جواب بده گفتیم بیاد هر روز اون میومد باهاش حرف میزد کم کم ساینا بهتر شد اومد بیرون از اتاقش باهامون حرف میزد ولی بازم اون ساینا نبود مامانم هر شب شده بود کارش گریه جلو ساینا گریه نمیکرد ولی یه روز وقتی مامان داشت گریه و زاری میکرده و پشت تلفن با خاله ام حرف میزد ساینا شنید از اون روز به بعد ساینا خوب شد شد همون ساینا ی قبل با همه شوخی میکرد میخندید همه فکر کردن خوب شده فکر کردن مدرسه رفتن باعث شده که روحیش خوب شه ولی فقط من میدونستم ساینا برای اینکه ما ناراحت نباشیم تظاهر میکنه من بودم که میدیم شبا گریه میکنه من بودم که میدیم که شبا هنوز کابوس میبینه ساینا شاید تظاهر به خوب بودن کنه ولی خوب نیست اینو از حرکت امشبش فهمیدم

    اعصابم خورد شد عصبی شدم با صدایی که سعی میکردم اروم باشه ولی از شدت خشم میلزید گفتم:چرا ازش شکایت نکردین سینا متوجه تغییر صدام شد با تعجب بهم نگاه کرد ترجیه دادم بهش نگاه نکنم نمی خواستم از حالت صورتم چیزی بفهمه به دریا زول زده بودم سینا نگاهشو ازم گرفت:میخواستیم ولی هیچ دلیل و مدرکی نداشتم از طرفی ساینا اوضاعش اصلا خوب نبود نمی خواستیم با دادگاهو اینا حالشو بدتر کنیم 

    من:یعنی تو میگی خودش بود،سینا:صد در صد کسی به جز اون نمی تونه انقدر اعصابشو بهم بریزه پاشدم برم:من میرم بخوابم توام برو بخواب بهش فکر نکن،سینا از جاش بلند شد:به نظرت میشه بهش فکر نکرد؟،من:نمیشه بعد رفت طرف ویلا منم رفتم

    *****ساینا

    از خواب پاشدم سرم درد میکرد دو رو برمو نگام کردم همه جا تاریک بود من کجا؟هیچی یادم نمی اومد یکم فکر کردم خاطره ها همه با هم هجوم اوردن تو سرم یاد تماسش صدا نفرت انگیزش با یادوریش انگار داشتن خفم میکردن ترجیح دادم از اتاق برم بیرون ،خونه تو سکوت اعصاب خوردکنی غرق بود دوست داشتم یکی باشه سرش داد بزنم بزنمش اروم شم ولی همه خواب بودن رفتم بیرون دم ساحل:تو اینجایی نه ،همه میگن اینجایی همه میگن هستی ولی من نمیبینمت ولی من حست نمیکنم داد زدم:الان فقط منم اره فقط من مستحق عذابم فقط زورت به من میرسه از من انتقام چیرو میگیری من چه گناهی کردم هاننننننن. زانو زدم گریه میکردم:منو میبینی اصلا منو میبینی هیستریک خندیم:اصلا هستی من که هیچی نمیبینم به من گفتن تو عدالت داری این عدالته اخه مگه من چیکار کردم چرا من باید بریزم تو خودم چرا باید برای ناراحت نبودن بقیه عذاب بكشم تا كی الکی بخندم تا کی خودمو بقیه رو گول بزنم تا کیییییییی هاننن بگو دیگه اگه هستی یه چیزی بگو زانومو بقل کردم:البته منو که جز بنده هات حساب نمیکنی حالا که اضافه ام منو ببر چرا وقتی نذاشتی خودم سرنوشتمو انتخاب کنم حداقل میزاشتی زمان مرگمو خودم بگم خودممم من دیگه خسته شدم خسته میفهمی گلوم میسوخت صدام دیگه. در نمی اومد اروم شده بودم نه نشدم اروم نشدم هیچ وقت اروم نمیشم هیچ وقت هیچ کس از چیزی با خبر نمیشه هیچ وقت حق ندارم حرف بزنم هیچ وقت حق زندگی ندارم هیچ وقت آروم پاشدم برم سمت ویلا

    اومدم برم که دیدم یکی پشت سرم وایستاده اولش ترسیدم رفتم جلو تر که دیدم مهداد وایستاده و خیلی جدی خونسرد داره به من نگاه میکنه از خونسرد بودنش حرصم گرفت ناراحتیم یاد رفته بود فقط میخواستم حرصمو سر این خالی کنم :چیه نگاه داره؟یکم بهم نگاه بعد یه لبخند خوشگل زد که چال رو لپش معلوم شد وای خدای من چرا این همه وقت چال اینو ندیده بودم اهان چون نخندیده بود حالا چرا خندید همه ی عصبانبتمو ریختم تو چشام:دیدن بدبختی مردم خنده داره نه خوب منم بودم میخندیدم اخماش رفت تو هم وا این که از من بدتره یه دقیقه میخنده یه دقیقه اخم میکنه ولش کن اومدم از کنارش ردشم برم:حرف میزنی وایستا جوابتو بگیر ،برگشتم سمتش زول زدم بهت:فکر میکنی خیلی بدبختی نه فکر میکنی فقط خودت غمو غصه داری نه؟،رفتم جلو اون حق نداشت وقتی چیزی نمیدونست درباره ی من قضاوت کنه:تو هیچی نمیدونی هیچییییییی،یه پوزخند گوشی لبش بود:تو اینطوری فکر کن،رفتم جلو تر سینه به سینه اش وایستادم قدم فقط تا شونه اش بود:اره تو یه ادم بیخودییی احمقی هیچی نمیدونی نفهمی نمیدونی با دیگران چطوری حرف بزنی ،یه موقعیت مناسب بود که همه چی رو سر این بشکنه خودمو خالی کنم:با مشت زدم به سینش ولی اون از جاش کوچک ترین تکونی هم نمیخورد:همتون لنگه همید از همتون متنفرم از تو از همه خدا لعنتون کنه داد میزدم مشت میزد و بهش فش میدادم بد و بیراه میگفتم گریه می کردم خسته شدم دیگه دستام جون نداشت اروم مشت میزدم بهش و صدام اروم تر شدم به خودم اومدم دیدم تو بغلشم منو بغل کرده بود بین بازو هاش اسیر شده بود ولی نترسیدم برعکس چیزی بود یه احساسی داشتم احساس ارامش اروم بود زمزمه شو کنار گوشم شنید :اروم شدی خانم کوچولو از قلب از حرکت وابستاد این چی گفت؟ قدرت حرکت کردن نداشتم نمیدونم چرااینطوری شده بود تاحالا تو عمرم اینجوری نشده بود فقط تونستم تموم توانمو جمع کنم از بغل اومدم بیرون و تو کسری از ثانيه از اونجا دور شدم

    مهداد

    یه لبخند نا خود آگاه اومد رو لبم با خنده به مسیری که رفته بود نگاه میکردم نمیدونم چرا اینکارو کردم شاید چون خودم وقتی عصبی میشم میخوام سر یکی خالی کنم وقتی بغلش کرده بودم حس خوبی داشتم احساس مالکیت یه چیزی رو که خیلی دوسش داری به دستش میاری اون حسو داشتم اروم برگشتم رفتم تو ویلا رفتم تو اتاقم ساعت 3 نصف شب بود آروم شده بودم انگار منبع ارامشو پیدا کنم ولی خسته بودم رو تخت دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد

    ***ساینا

    با سرو صدایی که از پایین می اومد چشمامو باز کردم همه ی اتفاقای دیشب یادم اومد واییی مهداد رفتم تو دستشویی دست و صورتمو شستم رفتم بیرون جلو اینه نشستم عین همیشه یه ارایش ملایم کردم یه تونیک آبی کم رنگ با شلوار سفید و موهامو دم اسبی بستم رفتم بیرون امروز واقعا احتیاجی به نقش بازی کردن نبود انرژی خاصی داشتم فکر کنم از فواید مهداد یه لبخند گنده اومد رو لبم وایی من انقدر بی جنبه نبودما نمیدونم چی شد شونه مو برا خودم تو ایینه بالا انداختم رفتم بیرون از نرده ها سرو خوردم رفتم پایین 

    سلام بر همه صبح همگی متعالی همه برگشتن طرفم رو لباشو یه لبخند ترحم امیز مسخره و تو چشماشونم یه غم بود بی توجه به حالت همشون که یکم تعجب کرده بودن گفتم:والا به ما یاد دادن جواب سلام واجبه بعد رفتم پشت میز نشستم:ماماان من گشنمه

    مامان:بزار بقیه بیان صبحونه بخوریم

    سرمو به علامت باشه تکون دادم:هنوز اون دوتا کله پوک خوابن

    مامان:اره برو بیدارشون کن باید دیگه پاشن

    سر مو تکون دادم با یه لبخند خبیث رفتم سمت اتاق نگار و ملیکا

    در رو باز کردم با دیدن وضعیت این دوتا زدم زیر خنده یکی شون پاش تو حلق یکی دیگه بود یکی شون نصفش از تخت اویزون بود اصلا عین ادم نخوابیده بودن خب حالا چطوری اینا رو از خواب بیدار کنم اهان از همین الان با فکر کردن بهش خندم میگیره از پله ها رفتم پایین دویدم سمت اشپزخونه ،

    سینا:چته دوباره رم کردی،خندیمو یه چشمک به سینا زدم رفتم یه پارچ ور داشتم از یخچال اب ریختم توش چندتا تیکه یخم ریختم توش یه لبخند خبیثم زدم با پارچ میرفتم که دیدم مهداد و امیر اومدن تو اولش هول شدم ولی مهداد یه نیم نگاهم به من انداخت خیلی خونسرد با صدا بلند به همه صبح بخیر گفت اروم جوابشو دادم از دست خودم حرصم گرفته بود انقدر بی جنبه نبودم که حالا انگار چه اتفاق خاصی افتاده که انتظار رفتار خاص دارم با اون دیونه بازی که من دراوردم هر کسی بود برای اروم کردن من همین کارو میکرد رفتم تو اتاق اونا با فکر کردی که کرده بودم دوباره خندیم یک دو سه اول یه جیغ بلند زدم جفت شون با دومتر از خواب پریدن هنوز از شوک جیغه در نیومده بودن نفهمیدن که چی شده که آب یخ تو پارچو خالی کردم روشون با یهو به خودشون اومدن جیغ زدن:بیشعور احمق کثافت همينطوری داشتن فش میدادن بهم، منم داشتم میخندیدم افتادن دنبالم من در رفتم که برم بیرون یهو وایستادم خیلی جدی زول زدم بهشون اونام که از کار من تعجب کرده بودن وایستادن با تعجب زول زدن به من،-

    میگم اول یه نگاه به قیافه های افسایدتون کنید بعد بیاین بیرون بعد زدم زیر خنده و از اتاق رفتم بیرون صداشون میومد:خيلی بیشعوری خیلیییی

    سینا:چه خبره اون بالا،من:با خنده گفتم هیچی فقط بیدارشون کردم،سینا چشماشو ریز کرد:عین ادم؟،منم عین خودش چشمامو ریز کردم:مگه با ادم طرف بودم ،ملیکا بعد چند دقیقه اومد:ساینا می کشمت بیشعور ،دوید طرفم منم دیوید رفتم پشت مبلا وایستادم:بخدا به من دست بزنی جیغ میزنم رم کرده دوباره،ملیکا:میکشمت بخدا ،زن عمو:بسه مگه بچه اید زشته به خدا بعدم با چشمو ابرو اشاره کرد به مهداد و امیر که رو مبل نشستن مهداد میخندید و امیر با تعجب به ما نگاه میکردن یه لبخند زدم رفتم سمت اشپزخونه که به مامان اینا کمک کنم همینطوری که داشتم میرفتم:می خواستین زود پاشین بعد یه خنده ی حرص درار به ملیکا زدم،ملیکاهم که به خاطر مهداد و امیر با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید

    ********

    مهداد:

    اقا سعید:حالا یه چند روز دیگه می موندین

    :نه اصلا کلی کار داریم

    امیر:اره ممنون ازت ولی دیگه باید بریم دیگه

    اقا سعید:باشه به سلامت

    با همه خداحافظی کردیم سوار ماشین شدیم

    زول زده بودم به جاده افکار درگیر بود درگیر حس مزاحمی که این روزا دارم ،حس باختن دارم ،تو این چند روز خیلی سعی کردم که از فکر ساینا بیام بیرون ولی هر جا میرفت نگام دنبالش بود روش تعصب داشتم این همه ی این حس ها رو تا حالا به هیچ کس نداشتم

    امیر:تو فکری؟،من:نه نیستم،امیر:عاشقش شدی؟،جا خوردم :چی میگی؟،امیر:میگم عاشقش شدی ساینا رو میگم ،جدی گفتم:نه اینو دیگه از کجا دراوردی،امیر:منو سیاه نکن اون شب دیدم تون،همینو کم داشتم :اینطور که فکر میکنی نیست،امیر:ببین من اصلا به این که اون شب چی شد کار ندارم ولی نگاه های خاصت بهش اینکه همش چشمت بهش بود اینکه وقتی با یکی از بچه ها صمیمی حرف میزد عصبی میشی اینک.... پریدم وسط حرفش:به نظر تو اینطوری اومده،امیر:چرا میخوای انکارش کنی،من:چون نباید اینجوری شه نباید،امیر:خودتم فهمیدی ولی چرا می خوای انکارش کنی،من:امیر خودتم شرایط منو میدونی،امیر:عشق چیزی نیست که تو انتخابش کنی اینقدر با خودت لج نکن خودتم میدونی که مشکلت چاره داره، داری بیخودی بهونه میاری ،من:امیر بیا در موردش حرف نزنیم یه مدت بگذره يادم ميره....

    امیر:اگه این حست عشق باشه یادت نمیره،حرف نزدم اونم دیگه حرفی در این مورد نزد 

    ****ساینا

    با صدای در به خودم اومدم،

    من:بله،

    مامان:به به داری درس میخونی،

    من:با اجازتون،

    مامان:خب درس خوندن بسه بیا پایین بابات کارت داره،

    من:چیکار داره؟،

    مامان:بیا میفهمی،

    من:باشه برو من میام،

    مامان:نخیر همین الان بدو پاشو

    رفت منم مجبور شدم پشت سرش برم کلا وقتی میرم تو فاز درس تا وقتی خودم خسته نشم دوست ندارم از سر درسم پاشم بابا رو مبل نشسته بود رفتم نشستم رو به روش:

    _بله بابا مامان گفت کارم داری اتفافی افتاده؟،

    بابا از بی حوصله گی من جا خورد ولی به روی خودش نیاورد:ببین دخترم تو دختر بزرگی شدی به امید خدا امسال کنکور میدی و میری دانشگاه و زندگی یه روی جدیدی از خودشو به تو نشون میده ولی میدونی که دختر از یه سنی که میگزره مخصوص دختر قشنگی مثل تو این امر که براش خاستگار بیاد یه امر عادیه و اینکه تا امروز هرچی خاستگار برای تو می اومد رو ما بدون اینکه ببینیمش رد میکردیم چون مسیر زندگی تو مشخصه میخوای درستو ادامه بدی و اینکه برای من 19,20 سال برای ازدواج سن خیلی خیلی پایینی هست ،

    تا اینجا با دقت به حرفاش گوش دادم :

    _ولی بابا شما که هر چی که من میخوام بگمو میگی من قصد ازدواج ندارم دقیقا به همون دلایلی که شما خودتم میدونی الان پس بحث ما رو چیه؟،

    بابا به مامان نگاه کرد بعد دوباره به من نگاه کرد:میگم الان بهت میدونی که با تمام امکاناتی که من در اختیار تو میزارم ولی تو قطعا توی خارج کشور موفق میشی من بهت ایمان دارم برای هم.....،

    با ذوق پریدم وسط حرفش:یعنی می خوای بزاری برم اخ جون

    بابا با جدیت نگام کرد:بزار حرفم تموم شه یه شرایطی پیش اومده که به نظر منو مادرت به صلاح تو هست اینکه یکی قرار بیاد خاستگاریت من تو عمل انجام شده قرار گرفته به خاطر بابابزرگ نتونستم مثل بقیه مانع اومد نشون بشم ولی یه چیزس این با بقیه فرق داره اینکه پسره میخواد بره آلمان و اجازه ی ادامه ی تحصیل رو بهت میده من فکر میکنم که اونجا موفق میشی خودتم دوست داری بری ولی من تنهایی اجازه نمیدم این یه راه برای این موضوعه ،

    من:اما بابا...

    دستشو به معنی ادامه ندادن اورد بالا بعدم ادامه داد:اینکه میخوای بری خارج فقط اینه راه حلشه من نظرمو گفتم ولی اجباری در کار نیست هر جور خودت میخوای فکراتو بکن فردا شب قرار خواستگاریه اگه راضی شدی که منم راضیم اگه هم نه بدون تا اخرش پشتم

    بعد منو با دهن یه متر بازم ول کرد رفت تو اتاق ذهنم درگیر بود پاشدم رفتم تو اتاقم اصلام به مامان که صدام میکرد توجه نکردم رفتم تو اتاق درو بستم نشستم رو تخت شروع کرد فکر کردم،خب من دوست دارم برم ولی دوست ندارم ازدواج کنم از طرفی با احساسی که به مهداد دارم چیکار کنم تو مسافرت و بعدش همش فکر پیش مهداد فکرشو میکنم که ممکنه با یکی دیگه ازدواج کنه دیونه میشم با شنیدن اسمش ضربان قلبم تند میزنه من عاشق مهداد شدم،دراز کشیدم رو تخت،ولی من خارج موفقیتمو اونور میبینم تازه اونجا از شر آرشم راحتم ولی اصلا دوست ندارم ازدواج کنم مگه چند سالمه وایی گیج شدم ،تو ذهنم هی نقشه میکشیم افکارم خیلی اشفته بودانقدر به این که چی میشه و چیکار کنم که خوابم برد

    مهداد:

    با صدا زنگ تلفن سر از پرونده های روی میزنم برداشتم

    بله،صولتی:اقای مهندس اقای پارسای بزرگ اومدن ،بگو بیان تو تعجب کرده بودم اقا جون سابقه نداشت زیاد بیاد شرکت از پشت میز بلند شودم رفتم استقبالش

    سلام اقا جون خوش امدین راه گم کردین میگفتین دارین میاین گاو ی گوسفندی چیزی سرمی بریدیم ،اقاجون نشست منم رفتم نشستم. رو به روش:دیدم بی وفا شدی نمیای به ما سر بزنید گفتم خودم بیام،من:شرمنده اقا جون مشغله هام زیاد شده،اقاجون:اگه هر چه زودتر ازدواج کنی و به شرط من عمل کنی هم مشکلت حل میشه هم سرو سامون میگیری،من:اقا جون خودتون که مشکل منو میدونین شما دیگه این حرفو نزنید ،اقاجون:اینی که تو ازش حرف میزنی مشکل نیست بهونه اس ،میدونستم دوباره حرف های تکراری میاد وسط برای همین حرفو عوض کردم:چه خبرا اقا جون چیکارا میکنی،اقاجون:اصلا بلد نیستی بحثو عوض کنی ،خندیدم اقاجون ادامه داد:هیچی داریم امشب میریم خواستگاری بچه ها دیگه دست به کار شدن،من:واقعا؟،اقاجون:اره مگه امیر بهت نگفت؟ 

    نه نامرد می خواد بره خواستگاری اونوقت به من نمیگه باید حسابشو برسم

    اقاجون:نه برای امیر نمیریم خواستگاری

    پس برای کی؟

    اقاجون:امید

    با تعجب گفتم:کیی امید زود نیست براش؟؟

    اقاجون:نه اتفاقا 22 سالشه دیگه بزرگ شده

    حالا می خوای برید خواستگار کی؟

    اقاجون:دختر سعید

    سعید کیه؟

    اقاجون:وای خنگ شدیا دختر سعید خواهر سینا

    برای یه لحظه مغزم قفل کرد ضربان قلبمو خودم میشنیدم نه امکان نداره اخه چطوری شاید بتونم بقیه رو گول بزنم ولی خودمو که نمی تونم گول بزنم من دوسش دارم برام مهمه نمی تونم کنار امید تصورش کنم با این فکر که قرار ساینا برای امید بشه عصبی شدم سرمو انداختم پایین که اقاجون متوجه حالم نشه دستام میلزیدن از خشم از ترس اره از ترس از دست دادنش چیزی تو قلبم میگفت می خوای از دستش بدی تموم شد

    اقاجون:مهداد اسم دختره سخته تو یادت میاد؟

    تو دلم خندیم معلومه که یادم میاد مگه میشه یادم بره اسم دختری رو که با چشمای مشکیش منو جادوی خودش کرد،میدونستم که با اولین کلمه ای از از دهنم در بیاد اقا جون حالو روزمو میفهمه ولی نمیشد جوابشو ندارم برای همین اروم زیر لب گفتم:س..ساینا

    اقاجون:اره پیریه دیگه ادم یادش میره ولی دختره خوشگلی بود نه؟یه لبخند غمگین زدم اره خوشگله ولی من دارم این دختر خوشگله رو از دست میدم،با همون لحن گفتم:اره..خیلی اقا جون یکم نگام کرد فکر کنم متوجه ی حال خرابم شد اقا جون زرنگ تر از این حرفاس ولی به روی خودش نیاورد،اقاجون:خب دیگه من برم خیلی کار دارم ،من:بودین حالا،اقاجون یه جوری نگام کرد که یعنی خر خودتی بعد گفت:نه پسرم میگم که کار دارم ایشالله براتو بریم خواستگاری

    زوری یه لبخند زدم ،اقاجون:خدافظ،من:خدافظ ،اقاجون رفت من موندم با حال افتضاحم عصبانیت،شکست،ناراحتی همه چی با هم بود با دستم زدم گلدونی رو که رو میز بود رو پرت کردم زمین:لعنتی،صولتی سراسیمه اومد تو:اقای مهندس اتفاف.... بد موقعی اومده داد زدم سرش:بیرون مگه من به شما اجازه دادم بیاین تو،صولتی:اما اق.....،من:گمشوو بیرووون،صولتی سریع دستو پاشو جمع کردو رفت بیرون من رو صندلیم نشست

    رفتم سرمو گرم کارام بکنم مثل کاری که تا الان برای فراموش کردنش میکردم ولی تمرکز نداشتم حواسم پرت بود،امیر که میدونست من دوسش دارم چرا پس مانع نشد،گوشیمو برداشتم زنگ زدم به امیر:الو

    الو سلام

    امیر:به به سلام داش مهداد حال شما احوال شما خوبید ؟

    با لحن خشک و جدی :داداش؟بعد یه پوزخند صدا دار زدم

    امیر با لحن ناراحتی گفت:اتفاقی افتاده؟

    خودت بهتر میدونی

    امیر:کجایی؟

    شرکت

    امیر:چی تا الان شرکت چیکار میکنی،با حرف امیر تازه متوجه اطراف شدم سکوت و تاریکی همه جا رو گرفته بود یعنی از اون موقع تاحالا من اینجا متوجه گذر زمان نشدم انقدر که تو خودم بودم با صدا امیر به خودم اومد:مهداد،مهداد حالت خوبه

    اره مگه قرار بد باشم

    امیر:اره معلومه چقدر خوبی همونجا باش الان میام

    الان مگه خواستگاری نیستید

    امیر:احتیاجی به من نیست اینجا اونجا باید باشم

    نه اینجام بهت احتیاجی نیست خوش بگذره

    بدون اينكه منتظر جواب امیر باشم قطع کردم ولی فقط یه امید داشتم که ساینا جواب رد بده

    ***ساینا

    هنوز تا اومدن خواستگارای بنده 3 ساعت مونده رو تخت دراز کشیدم تا یکم استراحت کنم از صبح تا حالا که فقط کار کردم مامان یه ساعت وقت استراحت داده دو ساعتم فقط برای حاضر شدن حالا معلوم نیست چه تحفه هایی هم هستن که اینقدر مامان براشون تدارک دیده خدا شدم عین دخترای قدیم که خبر نداشتن قرار با کی ازدواج کنن تازه سر عقد میفهمیدن 

    منم خبر ندارم کی قرار بیاد هر وقتم از مامان پرسیدم فقط نشست ازش تعریف انقدر ازش تعریف که تو ذهنم از یه تندیس از بهترین مرد جهان ساخته شده و لی کاش مهداد باشه خدایا چی میشه بعدش تمام شرط و شروطم یادم میره با تمام وجودم بهش بله میگم به خودم تلنگر زدم خاک تو سرت اون الان داره عشق و حال میکنه تو اینجا فکر اینی داشتم به مهداد فکر میکردم که کجاسو چیکار میکنه و به اینکه از اون موقعی که عاشق مهداد شدم غم درونمم کم تر شده هنوز شبا کابوس میبینم هنوزم وقتی یاد خودشو کاراش می افتم عصبی میشم ولی از قبل خیلی بهترم با صدای در به خودم اومدم

    مامان:تو هنوز حموم نرفتی خاک به سرم یه ساعتو نیم دیگه اینا میان بود

    من بی حوصله پاشدم رفتم سمت کشو همینطور که حوله مو برمیداشتم:حالا انگار تحفه ان من همینجوری هم بیام از سر شون زیادی هم هستم

    مامان با اخم و لحن توبیخی گفت:دفعه اخرت باشه اینجوری حرف میزنی خیلیم خانواده خوبین حالام جای این کارا پاشو برو به کارات برس بدو بعد رفت بیرون رفتم حموم یه دوش یه ربعی گرفتم اومدم بیرون یه کت شلوار توسی که یه تاپ مشکی زیرش میخورد پوشیدم یه ارایش کم رنگ کردم موهامو دم اسبی سفت بستم مامان دستور داده بودن شال سرم کنم یه شال توسی سرم کردم اومدم بیرون رفتم از پله ها پایین سینا مثل بچه ها تخس و شیطون که دعواشون کردن قهر کرده رو مبل با قهر نشسته بود رفتم جلو یه چرخ زدم :چطور شدم؟،برق تحسینو تو چشماش دیدم ولی بعد جاشو داد به غم عجیب

    اروم گفتم مثل همیشه عالی ،من:الهی قربونت بشم بعد اومدم برم پیش مامان که صدام کرد:ساینا برگشتم سمتش:جانم،سینا:میخوای جواب مثبت بدی؟،خندیم و گفتم:بیخیال مگه میشه ندیده و نشناخته جواب مثبت بدم،سینا:اگه بشناسیش چی؟،جا خوردم ولی بروز ندادم:ببین اینو بدون من حالا حالا ها بیخ ریشتم سینا خندید منم خندیم که زنگ ایفونو زدن استرس گرفتم وای یعنی کیه چرا قبلش به من نگفتم بابا درو زد همه دم در ورودی وایستادم منتظرشون

    با ورود اقای پارسا دهنم کم مونده بود از تعجب باز شه با زحمت جلوی خودمو گرفتم تو دلم گفتم شاید ارزوم داره به واقعیت تبدیل میشه بعدش یه اقا با موهای جوگندمی و قد و بلند در کل جذاب بود بعدش يه زن 45,46 ساله خیلی شیک پوش اومد تو بعدش امیر و امید. اومدن اقا پارسا اومد جلو باهاش سلام علیک کردم بعد اون اقا که فهمیدم اسمش حسین و بابای امیر و امیده اومد با من سلام علیک کرد و اون خانمه که مامانشون بود اومد منو بغلم کرد با مهربونی یه لبخند و لحن خاص باهام سلام احوال پرسی کرد امیر خیلی عادی باهام سلام کرد ولی امید گل و داد دستم و سلام کرد طرز نگاش و حرف زدنش باعث شد معذب بشم سرمو انداختم پایین گل و رفتم گذاشتم رو ميز اشپزخونه

    مامان اومد تو:هر موقع صدات کردیم چایی رو بردار بیار،

    من:چرا به من نگفتین اینان؟،

    مامان:حالا که دیدی الانم موقع این حرفا نیست ،

    بعد از اشپزخونه رفت بیرون وای نه فکر شو بکن با این امید ازدواج کنم یه سره چشم تو چشم مهداد شم اونم زن بگیره باید زن اونو تحمل کنم وای اصلا نمیشه نمی تونم مامان صدام کرد چایی ها رو ریختم رفتم بیرون با اشاره ی مامان اول گرفتم جلوی اقای پارسا بعدم بابا و مامان امیر اینا و.. بعد رفتم نشستم خب سرمو انداختم پایین سنگینی نگاه یکی رو خودم حس کردم اروم سرمو اوردم بالا امیر داشت نگام میکرد وقتی دید دارم نگاش میکنم یه لبخند زد و سرشو برگردوند بعد یه نیم ساعت که درباره ی کار و زندگی اینا حرف میزدن با صدا اقای پارسا هم سکوت کرد:

    -خب بهتره که بریم سر اصل مطلب راستش ما اینجا برای امر خیر اومدیم پسر ما مثل اینکه دختر شما رو دیده و پسنیده ما بزرگتر ها که نظرمون معلوم ولی اصل کار جوانان پس با اجازه از احمد گل و اقا سعید برن با هم حرف بزنن ببینن از همو زندگی چی میخوان

    بابا:خواهش میکنم اجازه ی ماهم دست شماست.

    بعدم رو به من گفت بابا اقا امیدو راهنمایی کن پاشدم جلو تر رفتم سمت اتاق در رو باز کردم امید با اجازه ای گفت رفت تو منم دنبالش رفتم اما در اتاقو نیمه باز گزاشتم امید وایستاد بفرمایید به صندلی میز آرایشم اشاره کردم خودمم مقابلش نشستم رو تخت

    منتظر نگاش کردم نگاه شو ازم گرفت دوخت به زمین راستش من میخواستم از ایران برم ولی یه مسئله ای پیش اومد که مجبور شدیم یعنی مجبور شدیم حرفشو نصفه کاره ول کرد کلافه پوفی کشید:بیخیال اول شما انتظارتونو از همسر اینده تون میگید یا اول من بگم؟

    ریلکس پامو انداختم رو پا:بفرمایید

    نگام کرد:راستش من میخوام از کشور برم و قطعا همسرمم باهام باید بیاد اونجا فرهنگش فرق داره ولی من دوست ندارم تا رفتم اونجا تغییر هویت بدم این انتظارم از همسر اینده ام دارم،

    زکی اینو باش ولش کنی میگه اونجا چادر سرت کن من از همین الان تصمیم خودمو گرفته اگه اینطوری خارج رفتن باشه میخوام نرم والا اینجا ازادیم که بیشتر 

    گوش دادم به حرفش:

    -بقیه ی انتظارت معمولیه دیگه مثل صادقت و رو راستی و این چیزا حالا نوبت شماست،

    نگامو دوختم بهش :راستش من اصلا وقت اینکه به این مسائل فکر کنمو نداشتم همیشه اولویت برای حال بوده من به جز از نظر درس هیچ وقت به این چیزا فکر نکردم من 19 سالمه هنوز نمیدونم از زندگی و خودم چی میخوام راستش ازدواج مسولیت هایی داره که فکر نمیکنم فعلا از از پس اونا بر بیام،انتظار داشتم ناراحت شه یا یه دلخوری کوچیک اما هیچی

    ریلکس تر از من گفت:جوابتون منفیه،

    من:راستش من وقتی شما تازه از در اومدین فهمیدم کی اومده خواستگاریم،

    تعجب کرد:واقعا؟؟

    یه لبخند جذاب زدم:اره برای همین تو این مدت کم نمی تونم تصمیم بگیر قبل اینکه بفهم شمایید جوابم واضح بود ولی الان یکم به وقت احتیاج دارم،(خالی بستم الانم جوابم نه بود خواستم حداقل یه دو سه روز بزارمش تو خماری جواب )

    لبخند زد:باشه هر جور راحتین اگه حرف دیگه ندارید

    پریدم وسط حرفش:نه نه بریم

    از رفتار بچگانه ی من خندید رفتیم بیرون هنوز اثر خنده اش رو صورتش بود و از این خنده جور دیگه ای برداشت کردن

    راضیه خانم با حالت پرسشگری گفت;ایشالله مبارکه؟

    امید خونسرد گفت:ساینا خانم میخوان یه چند روزی فکر کنن بعد جواب بدن

    لبخند راضیه خانم بیشتر شد:باشه هر جور راحته

    تو همین گیر و دار بودیم که تلفن امیر زنگ خورد همونجا جواب داد:به به داش مهداد حال شما احوال شما خوبید

    با شنیدن اسم مهداد ضربان قلبم رفت رو هزار یعنی میدونست که امید اومده خواستگاری من اره دیگه میدونه براش مهم نیست که من خرم که مهداد برام شده مرد رویاهام به امیر نگاه کردم قیافه و لحن امیر ناراحت شد سعی کرد اروم حرف بزنه ولی من چون نزدیکش نشسته بودم میشنیدم ولی نگامو دوختم به زمین که نفمه حواسم به اونه

    امیر:اتفاقی افتاده؟

    وای خدا چیزیش شده حالش بده یعنی چی شده

    بعد نمیدونم مهداد چی گفت که امیر گفت:کجایی

    ..........

    چییی؟

    همه نگاها برگشت رو امیر بعضی ها متعجب بعضی ها نگران

    امیر یه لبخند ارامش بخش زد:تا الان شرکت چیکار میکنی

    پس شرکته یعنی حالش خوبه اخیش داشتم میمردم از نگرانی

    امیر:مهداد مهداد نگران گفت:حالت خوبه؟

    ........

    اره معلومه چقدر خوبی همونجا باش الان میام

    وای دوباره نگران شدم خدایا کاشکی الان اینجا بود کاشکی من پیشش بود چیکار کنم با این دلشوره الان

    مهداد یه چیزی به امیر گفت امیر به من نگاه کرد ولی من به بابا نگاه کردم که داشت با حسین اقا حرف میزد ولی همه ی حواسم پیش حرفای امیر بود

    امیر:احتیاجی به من نیست اینجا باید اونجا باشم

    پس میدونه اومدن خواستگاری من چه ریلکس خوش به حالش کاش منم مثل اون بودم نمیدونم مهداد چی گفت ولی الو الو گفتنای امیر نشون از این بود که تلفن قطع شده امیر یه لعنتی زیر لب گفت بعد عصبی و کلافه به مبل تکیه داد

    یکم دیگه حرف زدن و پاشدن برن که راضیه خانم به مامان گفت منتظر زنگتون هستم اونا رفتم من خسته تر از این حرفا بود هم بدنی هم روحی فکرم همش پیش مهداد بود نگران بودم مامان اینام فکر کردم میخوان فکر کنم زیاد بهم گیر ندادن منم رفتم تو اتاقم

    ***

    مهداد

    وارد خونه شدم مامان طبق عادت قدیمیش اومد دم در:سلام پسرم خسته نباشید

    مارال از تو آشپزخونه اومد بیرون :سلام داداش شنیدی چی شده 

        اروم زیر لب سلام گفتم منتظر و کلافه چشم دوختم به مارال

        مارال فکر کرد خسته ام ولی بازم حرفشو ادامه داد:خاله راضیه اینا برای امیر رفتن خواستگاری

        دستمو کلافه به صورتم کشیدم:که چی این بود خبر مهمت

        مارال:اره مهمه دیگه عروسی افتادیم حالا مگه تو میدونستی ما هم تازه فهمی...

        به مارال توپیدم:اره میدونستم

        بعدم عصبی اومدم برم تو اتاق که تلفن زنگ خورد مامان همینطوری که میرفت سمت تلفن گفت:خب چرا سر بچه داد میزنی مگه چی گفت

        رسید به تلفن با دیدن شماره خندید گفته بودم خبری شد زنگ بزنه ایشالله که خیره بعدم تلفنو جواب داد:سلام مرضیه چی شد؟

        ............

        اااااا پس مبارکه

        ..............

        اره بابا اینا همه ناز دخترونه س وگرنه اگه جوابش منفی بود میگفت

        یخ کردم حالم از این بدتر نمیشد حالت مرگ داشتم باور نمیشد حالا چجوری پیش امید تحملش کنم

        مارال:مامان چی شد؟

        مامان:هیچی فکر کنم حل باشه دختره به امید گفتم قبل از اینکه بدونم شما اومدین خواستگاری جوابم منفی بوده ولی حالا که فهمیدم شمایید باید یه کم دیگه فکر کنم

        عصبی پاشدم برم مامان:مهداد خوشحال نشدی

        برنگشت صدامو خیلی کنترل کردم:چرا خوشحال شدم مبارکش باشه

        رفتم تو اتاق در بستم خوابیدم رو تخت یه چیزی میخواستم اروم شم چشمم خورد به لپ تابم رفتم روشنش کردم یه اهنگ گزاشتم زیاد اهل اهنگ گوش کردن نبودم ولی الان بهش احتیاج داشتم

        قرار نبود که بعد من بره تو قلب اینو اون جا بشه

        بهم میگفت که بعد من میمیره آخه اون نمیتونه که تنها بشه

        دلم شکست حواست هست تمام آرزوی من به گل نشست

        اشک چشام رو گونه هام نشستو گریه هام برات به دل نشست

        تنها نمون ولی منو با اشکام چه تنها گذاشت

        نگفته بود که میره زود نگفته بود که بجز من کسیرو داشت

        بهم به جز دروغ نگفته بود

        دلم شکست حواست هست تمام آرزوی من به گل نشست

        اشک چشام رو گونه هام نشستو گریه هام برات به دل نشست

        قرار نبود که بعد من بره تو قلب اینو اون جا بشه

        بهم میگفت که بعد من میمیره آخه اون نمیتونه که تنها بشه

        دلم شکست حواست هست تمام آرزوی من به گل نشست

        اشک چشام رو گونه هام نشستو گریه هام برات به دل نشست

        (دلم شکست از ندیم)

        رفتم در کشومو باز کردم چشمم افتاد به جعبه سیگار

        یه نخ از توش برداشتم روشنش کردم نشستم لبه ی تخت صدای زنگ در از بیرون اومد بعد صدای امید و مامان:از وقتی که اومد تو اتاقشه اصلا حال و حوصله نداشت

        امیر:یکم کاراش پچیده عصابش سر همون خورده من میرم پیشش بعد چند لحظه صدای باز و بسته شدن در اتاق اومد برنگشتم ببینمش همنطوری زول زده بود به دیوار سفید رو به روم

        امیر اومد طرفم یکم نگام کرد:یعنی انقدر دوسش داری تو که گفتی میگزره

        من:میبینی که نگذشت

        امیر:هنوز که چیزی نشده

        پوزخند صدا داری زدم:چیزی نشده؟

        امیر:جواب مثبت نداده که

        من:جواب منفیم نداده

        رفتم تکیه مو دادم به بالای تخت امیرم اومد کنارم:خودت کردی اگه اون موقع که من گفته بودم بهت لج بازی نمیکردی الان تو میرفتی خواستگاریش

        من;منو ساینا بهم نمیخوریم

        امیر:بازم که داری همونو میگی اگه نمیخورید بهم این کارت برا چیه

        من:دوسش دارم ولی ناراحتیم از این نیست که از دستش بدم 

    امیر:پس چیه

    من:اگه یکی دیگه جای امید بود اینطوری نمیشدم

    امیر:چرا الکی بهونه نیار هر کی جای امیدم بود همینطوری میشدی چون تو دوستش داری

    سکوت کردم

    امیر: امید ساینا رو دوست نداره با اون چه بدون اون میره خب؟اگه جوابش منفی بود چیکار میکنی

    -باید چیکار کنم؟

    امیر:اگه جواب منفی بده می تونی به دستش بیاری

    حرفی نزدم یعنی میشد؟شده بودم مثل پسرای 15 ساله هیچ چیز دیگه برام مهم نبود

    امیر:قرار سه روز دیگه جواب بده تو صبر کن اون موقع تکلیف خودتو میدونی اگه جوابش منفی که هیچ ولی اگه مثبت باشه مجبوری فراموشش کنی

    *****

    ساینا

    امروز راضیه خانم زنگ زد ما رو دعوت کرد خونه شون که هم جواب رو بگیرن هم دور هم باشیم بیچاره نمیدونه جوابم منفی فقط سرکاریه اول نمی خواستم برم ولی مامان گفت خیلی زشته نرم از طرفی شنیدم که مهدادم هستش سر همون برای رفع دلتنگیم میخوام برم از اون موقعی که بیدار شدم کلی برای امشب که چی بپوشمو چیکار کنمو چی بگم نقشه کشیدم

    یه تونیک مشکی سفید پوشیدم با یه شلوار لوله تفگی سفید و مانتو ی مشکی و شال مشکی کفشمم سفید کیف سفید دستیمو برداشتم راه افتادم رفتم پایبن من اماده اممم

    سینا:به به ست رنگ گورخری زدی که

    من:خیلی بیشعوری ،احمق ،ایشششش بعدم پشتمو کردم بهش

    سینا:خیلی خب بابا قهر نکن بیا بریم بیرون تا مامان اینا هم بیان

    رفتیم بیرون سوارماشین شدم مامان اومدو راه افتادیم تو راه اتفاقی خاصی نیوفتاد ذهن من همش دگیر مهداد بودش که امشب میبینمش خیلی خوشحال بودم خیلی هم استرس داشتم بلاخره رسیدیم

    خونه شون یه اپارتمان بود تو بالا ترین نقطه تهران رفتیم زنگ زدیم رفتیم دم در ورودی راضیه خانم متنظر وایستاده بود با همه سلام احوال بپرسی کردیم همه ی کسایی که روز خواستگاری اومده بودن به جز امیر با یه خانم و یه دختر خوشگل که خیلیم شبیه مهداد بودن حدس زدم که اینا خواهر رو مادر مهداد باشن و حدسمم درس بود راضیه خانم ما رو به هم معرفی کرد با اونام سلام احوال پرسی کردیم بابایی که زودتر از ما اومده بود داشت یا اقای پارسا حرف میزد رفتم نشستم خواهر مهداد که اسمش ماراله بغل مامانش نشسته بود خیلی اروم یه چادر سفید گل گلی هم سرش بود این دقیق برعکس منه راضیه خانم ما رو راهنمایی که به یه اتاق رفتیم مانتو هامونو در اوردیم مامان لباسش بلند بود شالشم که سرش بود ولی من فقط شالمو انداختم دور گردنم که همرام باشه اصلا قصد اینکه شال سرم کنم رو نداشتم مامان یه کم چپ چپ نگام کرد ولی خب اخلاق منو میشناسه از لباس باز خوشم نمیاد ولی از اینکه شال سرم کنم متنفرم رفتم جلو اینه ارایشمو که یه کوچولو فقط یکم نه زیاد از بقیه روزا بیشتره ترمیم کردم دوست نداشتم چهره مو پشت ارایش زنونه مخفی کنم رفتم بیرون با ورود ما به سالن سر مارال اومد بالا نگاش رو من قفل بود نگاش متعجب بودبعد شد از این نگاها که ادما خیلی خوب به ادمای خیلی بد میکنن از این طرز نگاه کردنش خوشم نیومد خواهر مهداده که باشه حق نداره اینطوری منو نگاه کنه بی توجه بهش اومدیم نشستیم راضیه خانم بعد پذيرايی از ما اومد نشست همه با هم حرف میزدن فقط منو مارال ساکت بودیم منم که سرم تو گوشیم بود ولی حواسم بین حرفای مامان اینا اونطور که فهمیدم راضیه خانم خراهر مامان مهداد شوهرشم عموی مهداد دیگه بحث جالبی نشد منم رفتم یه کم تو شبکه های اجتماعی دور دور

    ****

    مهداد

    -من نمیام اصرار نکن

    امیر:بیخود کردی تا دم در اوردی نیای تو بیا ببینم

    -به جون امیر حال ندارم

    امیر:داری ازش فرار میکنی

    -نه فرار نمی کنم

    امیر:باید بیای

    امید از دور اومد طرفمون همینو کم داشتم:سلام چرا نمیرید تو

    من:سلام شم...

    امیر پرید وسط حرفم :الان میاد بیا دیگه مجبور شدم از ماشین پیاده شدم دزگیرشو زدم رفتیم تو وارد خونه که شدم اولین نفر چشمم خورد به ساینا

    این چرا امروز انقدر خوشگل شده به خودم تلنگر زدم سرمو انداختم پایین این شاید تا چند ساعت دیگه نشون پسر عموت شه پس چشمتو ببند روش رفتم با همه سلام کردم بهش رسیدم تو چشاش نگاه نکردم زیر لب سلام گفتم رفتم نشستم 

        ساینا

        نشسته بودیم که زنگ زدن راضیه خانم بلند شد رفت در رو باز کرد امیر رو امید اومدن تو بعد مهداد اومد نگاش رو من قفل شد بعد سرشو انداخت پایین رفت با همه سلام علیک کرد به من رسید تو چشام نگاه نکرد سر سری و زیر لب یه سلام گفت رفت نشست

        -اینو باش انگار الان میخورمش ما رو ببین عاشق کی شدیم خداا

        نشستم سرمو با گوشیم گرم کردم که گوشیم زنگ خورد با دیدین اسم نگار پاشدم رفتم نمی تونستم تو جمع جوابشو بدم رفتم اولین اتاقی دیدم رفتم توش بدون نگاه کردن به اطراف جواب دادم:سلام

        نگار:سلامو زهرمار خجالت نمیکشی معلوم هست کدوم گوری هستی؟

       :منم خوبم هیچی اومدیم مهمونی

        نگار:مهمونی کجا

        برگشتم:به تو چه مگ....

        برگشتم با دیدم امید با دهن باز زول زده بود به من حرف تو دهنم ماسید نگار پشت تلفن جیغ جیغ میکرد:چیه لال شدی به امید خدا،با توام ،هویییییی

        جواب نگار فعلا یه کلمه بود:بعدا بهت زنگ میزنم،قطع کردم،

        امید با خنده گفت:حالا چرا قطع کردی،

        -کار واجبی نداشت

        قیافه ی امید جدی شد:تصمیم تو گرفتی

        وای رسیدیم به قسمت سخته داستان حالا چی بگم

        امید:اول خودم بدونم بهتر نیست،

        -چرا هست

        امید:خب؟

        من:چی خب؟

        امید:کجایی جوابت در رو باز کرد تکیه داد به چهارچوب در

        من:راستش..من...چیزه

        امید:خیلی خب من کمکت میکنم جوابت منفیه

        سرمو به نشونه ی اره تکون دادم

        امید جذاب خندید:یعنی انقدر سخت بود

        من:من واقعا متاسفم ولی..

        امید پرید وسط حرفم:مهم نیست فراموشش کن

        بعد اومد بره که دیدم مهداد وایستاده داره به ما نگاه میکنه چشماش برق میزد ولی نمیدونم برا چی؟یعنی حرفای مارو شنید؟

        امید:ااا اینجایی؟

        مهداد:اره

        امیر کارت داشت اومدم صدات کنم مزاحم که نشدم

       امید:نه بابا بریم

        امید رفتم مهدادم برای چند ثانیه بهم نگاه کرد بعد عقب گرد کرد رفت سمت سالن

        ********مهداد

        حاضرم شرط،ببندم تو عمرم انقدر خوشحال نشده بود داشتم سعی کردم زیاد ضایع بازی در نیارم رفتم کنار امیر نشستم،ساینا اومد تو سالن نگاش کردم نگام زوم بود روش

        امیر:تموم شد

        خندیدم:نمیشه نترس

        امیر:کبکت خروس میخونه

        من:چشم نداری ببینیا

        امیر:دو دقیقه پیشت یادت بیاد، چی بهت گفت

        من:چیزی به من نگفت

        امیر:اره دروغ که کنتور نمیندازه

        من:نه والا داشت با امید حرف میزن

        امیر:الان خوشحالی که با امید حرف میزد 

        من:نه از این خوشحالم که به امید گفت جوابش منفیه

        امیر بلند گفت:واقعااااا

        من:کوفت اره بابا چرا داد میزنی

        امیر:وای خدا شکرت

        زدم زیر خنده:انگار نه انگار اونی که بهش جواب منفی داد داداش تو ها

        امیر:ای بمیری راست میگی انقدر که این مدت افسرده بودیا امید یادم رفت،بعد یکم مکث کرد لحنشو دخترونه کرد:الهی بمیرم براش

        از حالت. صورتش زدم زیر خنده

        مامان از اونور گفت:خیر باشه مهداد خان چی شده ؟

        امیر:بیا انقدر فازت غمه که میخندی ملت تعجب میکنن،بعد رو به مامان گفت:خاله جان خیره اونم چه خیریی،بعد به من چشمک زد منم یه پس گردنی بهش زدم:

        -خاک تو سرت همه خندیدن نگام رفت سمت ساینا سرشو انداخته بود پایین داشت میخندید،به امید نگاه کردم اونم داشت میخندید کوچک ترین اثر ناراحتی تو صورتش پیدا نبود

        ساینا

        :وای خدا چقدر خوشگل میخنده وییی تا حاله ندیده بودم اینطوری بخنده یعنی چی شده

        اونشب با شوخی های امیر و امید و شیطونی های بی سابقه و خنده های جذاب مهداد گذشت امید جواب منو به راضیه خانم گفت ولی برخوردش با من هیچ تغییری نکرد خلاصه اون روز خیلی خوش گذشت کلی منم سربه سر امیر و مهداد و امید و سینا گذاشتم ولی مارال همش با اخم نگام میکرد نگاش روم حالمو بد میکرد نگاش سرتاسر پر از تحقیر بود وقتی نگاش میکردم به خودم شک میکردم ،تنها نقطه ی منفی اون مهمونی مارال و نگاهاش بود

        ****

        باورت میشه سمانه حتی نگار بیشعورم یادش نبود که امروز تولدمه میبینی مثلا دوست صمیمیه سینام که گفت تولدت مبارک میام دنبالت بریم رستوران زنگ زد گفت کار دارم ....

        سمانه:وای بسته چقدر غر میزنی حالا یه دفعه یادشون بره زمین که به آسمون نمیرسه

        من:چرا مهمه مهمممممممم

        سمانه:من برم دیگه توام انقدر فکر نکن بعدم رفت سوار ماشینش شد رفت

        نامرد منو نرسوند حالا این همه راه پیاده برم اههه،یه تاکسی سوار شدم تو راه تو ذهنم فقط برای همه ی کسایی که تولدم رو یادشون رفته بود خط و نشون میکشیدم،تاکسی سر کوچه وایستاد پیاده شدم کوچه پر از ماشین بود از خونه ی همسایه صدای اهنگ و اینا میومد خوش بحال شون من بیچاره روز تولدمه ولی هیچی به هیچی با حال زار زنگ درو زدم کسی جواب نداد گشتم دنبال کلید پیداش کردم وارد حیاطمون شدم رفتم سمت در ورودی وارد خونه شدم همه ی چراغا خاموش بود،ماماااااان،ماااااامان کجایی؟

        یهو برقا روشن شد صدای ضبط و جیغ بلند شد هنگ کردم باورم نمیشد با دهن باز داشتم به فامیل های دورو نزدیک نگاه میکنم تو بین جمعیت چشمم خورد به مهداد و امیر اینا

        سینا:ابجی خانم تولدت مبارک

        من:ممنون

        سینا خندید:چه با ادب شدی

        نگار اومد جلو:ولش کن با مانتو و مقعنه انتظار نداری که بیاد برات بندری برقصه منو هول داد سمت پله ها چیه خشکت زده راه برو دیگه

        رفتیم تو اتاق برگشتم سمت نگار بااخم:خجالت نمی کشی حداقل یه ندا به من بیچاره میدادی یه دستی به سر و وضع خودم میکشید ابروم جلو فامیل و مهداد رفت،نگار:پس بگو مشکل چیه نگار نباش الان مونا میاد جوری خوشگلت میکنه مهداد که هیچ کل پسرای این جمع برات سر رو دست بشکنن بعدم خندید اومدم جوابشو بدم مونا اومد تو اتاق :وای عزیزم تولدت مبارک،پاشدم باهاش روبوسی کردم:ممنون عزیزم،مونا:بشین بشین که کار زیاد وقت کم،فقط یه چیزی چون وقت کمه وقت ندارم زیاد رو موهات وقت بزارم چون موهای خودت خیلی خوشگله ساده درستش میکنم که وقت برای ارایشت داشته باشیم،من:باشه عزیزم خودت بهتر میدونی

        فکر کنم بعد یه ساعت ارایش و موهام تموم شد،مونا:وای عزیزم ماه شدی،اومدم برگردم خودم ببینم،مونا صبر کن اول لباستو بپوش،من:وای لباس چی بپوشم،نگار یه لباس که تو کاور بود از تو کمد در اورد فکر اونجاشم کردیم،خندیدم رفتم لباسو از نگار گرفتم با کمک نگار تنم کردم

    مونا:حالا برو خودتو ببین،رفتم جلو اینه وای چه خوشگل شدم یه موهامو که صاف هست با اتومو صاف تر کرده بعد یه طرف موهامو بافته اورده اون طرف که عین تل شده موهامو از جلو کج ریخته تو صورتم ارایشمم که ساده ولی خیلی قیافمو تغییر داده لباسمم که نگو یه لباس مشکی که دامنش کوتاه و عروسکی داره میاد رو کمرم تنگ میشه دکلته اس که یه حالت کت گیپوره که سر لباسه پشتش بازه کمرم می افته بیرون جلوش هم باز ،برگشتم سمت نگار:وای خیلی خوشگل شدی ساینا زن من میشی سه تایی خندیدیم ،مونا:بریم پایین دیگه عروسم انقدر تاخیر نداره که تو داری با تایید نگار رفتم از در اتاق بیرون

    مهداد

    در انتظار یاری؟،چشمامو از پله هاگرفتم نگاه کردم به

    امیر:یعنی انقدر تابلوام،

    امیر:تابلو؟تابلو برای یه دقیقه س ،

    خندیدم :باشه داداش سر خودتم میاد یه روزی،

    امیر:اومده ولی انقدر گیج میزنی حالیت نشده،

    من:اووووو نه بابااا ایول ،کی هست حالا

    مسیر نگاه شو دنبال کردم:این؟

    امیر سرشو به نشونه ی اره تکون داد

    زدم پشت کمرش:ای بابا نگاه کنا چه خجالتی هم میکشه

    امیر:گمشو خودتم لنگه منیا

    با صدای دست جمعیت دست از حرف زدن کشیدیم همه پایین پله ها وایستاده بودن ساینا از پله ها اومد پایین داشت میخندید،خیلی خوشگل شده خوشگل ترین دختری که تاحالا تو عمرم دیدم صورتش موهاش هیکلش همه چی تکه،هیکلش؟یعنی چی که همچین لباس پوشیده هیکلش تو چشم باشه نباید کسی نگاش کنه

    می خواستم برم دستشو بگیرم ببرمش مجبورش کنم یه لباس پوشیده تر تنش کنه درسته که بالاش پوشیده اس ولی خیلی کوتاه،انقدر تو فکر و عصبی بودم که حواسم نبود ساینا رفته من هنوز به جای خالیش خیره موندم

    امیر با لحنی که خنده توش موج میزد:داداش کجایی به چی فکر میکنی

    رفت ،بعدم زد زیر خنده ،با حرص نگاش کردم رفتم سمت در که برم تو حیاط اروم شم یکم،تو حیاط میز و صندلی چینده بودن ولی هنوز کسی نیومده بود از خونه بیرون رفتم نشستم رو یه صندلی نشستم غرق تو افکارم بودم یه دستی نشست رو شونم برگشتم اقاجون بود

    من:اقا جون شمایید

    اقاجون:دو ساعته اینجام اصلا نفهمیدی،

    اره اقاجون تو فکر بود،

    اقاجون:تو فکر چی نه بذار بهتر بگم تو فکر کی

    من:دارم به مشکلات شرکت فکر میکنم

    اقاجون خندید:الان تولدشه تو اینجا داری بهش فکر میکنی؟

    گیج گفتم:چی؟

    اقاجون:ببین مهداد من این موهامو تو اسیاب سفید نکردم که خرم نیستم

    من:ااا اقاجون دور از جونت

    اقاجون خندید:حالا به مشکلات شرکت تولدشو تبریک گفتی؟

    خندیدم از همون روز تو شرکت خودمو لو دادم انکارش فایده ای نداشت:نه نگفتم

    اقاجون زد پشت کمرم:پاشو پاشو ببینم جای اینجا نشستن فکر کردن برو اونجا جلو چشمش باش

    پاشد منم بلند شدم همراهش رفتم تو

    که مارال اومد سمت:داداش کجایی من تنها حوصله ام سر رفت

    ساینا و نگار و ملیکا با چندتا دختر دیگه داشتن حرف میزد با دست اشاره کردم بهشون:خب برو پیش دخترا

    مارال:نمیشناسم شون

    من:ساینا رو که میشناسی

    مارال:ازش خوشم نمیاد

    همینو کم داشتم با تعجب پرسیدم:چرا؟؟

    مارال:از رفتار رو اخلاقش خوشم نمیاد اصلا شبیه ما نیست نگاش کن چه بی پرواست

    با اخم گفتم:همه قرار نیست شبیه هم باش بعدم مگه بهت یاد ندادن ادما رو از ظاهرشون قضاوت نکنی

    مارال:قضاوت نمیکنم دارم اون چیزی رو که میدونم و دیدم بهت میگم

    من:سرکار خانم چی دیدن؟

    مارال:نگاه کن که چطوری لباس پوشیده چطوری بلند میخنده اصلا دختره جلفه 

    عصبی گفتم:مارال بس کن این چرت و پرتا چیه درباره ی مردم میزنی تو دختره رو سر جمع روی هم 4 ساعتم نیست که میشناسیش تاحالا یه بارم باهاش هم صحبت نشدی بعد برا خودت همینطوری داری میبری و میدوزی؟

    مارال:اره باهاش زیاد معاشرت نکردم ولی شناختمش توام مثل مامان حرف میزنی ولی بهتون ثابت میکنم این دختره اونطور که شما فکر میکنید نیست

    دلیل این حرفاشو نمی فهمیدم مگه ساینا باهاش چیکار کرده بود که عین دشمن خونیش باهش رفتار میکرد با صدایی که به زور کنترلش کرده بودم بالا نره ولی بازم بلند بود گفتم:چته تو مگه چیکارت کرده؟که کمر بستی براش

    مارال پوزخند زد:واقعا که سر یه دختر ه*ر*ز*ه چطوری با من رفتار میکنی

    کنترل هیچ کدوم از حرکاتم دست خودم نبود دستمو بردم بالا که یه دونه بخوابم تو گوشش مارال چشماشو بست که یکی تو هوا دستمو گرفت نگاه پر غضبمو دوختم تو چشمای امیری که داشت با تعجب نگام میکرد نگام رفت سمت مارال همون طور که داشت گریه میکرد گفت:همتون مثل همید همتون اسیر عشوه اید اشتباه کردم که فکر میکرد فرق داری توام یه مردی دیگه با عصبانت گفتم:خفه شو

    امیر:داداش اروم باش

    بعد رو به مارال گفت:توام برو بدو ببینم مارال رفت سمت مامان اینا که وایستاده بود داشتن ما رو نگاه میکردن امیرم منو برد طبقه ی بالا رفتیم تو اتاق سینا نشستم رو تخت امیر اومد کنارم نشست:چی شد داداش ؟

    حوصله توضیح نداشتم:هیچی

    امیر:هیچی؟سینا گفت که بیام صدات کنم با قیافه ی برزخی داری با مارال حرف میزنی صدات داشت میرفت بالا اومدم که بهت بگم اروم حرف بزنی اگه نگرفته بودمت که مارالو زده بودی

    من:امیر میشه بعدا حرف بزنیم

    امیر از جاش بلند شد:باشه داداش هر جور راحتی من میرم اروم شدی بیا سرمو تکون دادم امیر رفت بیرون درم بست

    ****ساینا

    وای خدا پام پام اومدم نشستم،نگار پاشو دیگه خیر سرت تولدته

    من:نگار بخدا خسته شدم از همون اول بسم الله وسطم پام درد گرفت امان بده بابا

    نگار:خیلی خب بابا غرغر رو نگار رفت معلومه دیگه خودش پاشنه ی تخت پوشیده منه بیچاره که نمی تونم با این پاشنه ها پا به پای اون برقصم،پاشدم رفتم بالا اینطوری نمیشه باید کفشمو عوض کنم

    داشتم میرفتم تو اتاقم دیدم چراغ اتاق سینا روشنه فکر کردم سینا تو اتاقه بیخیال کفشام شدم رفتم تو که ببینم سینا چرا اتنها اینجاست در رو که باز کرد با قیافه ی گرفته و عصبی و چشمای به خون نشسته ی مهداد روبه رو شدم جوری بهم نگاه میکرد که انگار میخواد بکشم هول شدم:ب..بخشید فکر کردم سینا توه

    با صدای گرفته اش گفت:سرم درد میکرد اومدم الان میرم

    وا من مگه گفتم برو بیرون

    من:نه نه لازم نیست شما استراحت کنید من میرم اومدم برگردم که برم دلم نیومد:اگه سرتون درد میکنه میخواین بهتون قرص بدم؟

    وای این چرا اینطوری شد عصبی بلد شد اومد طرف:نه لازم نیست

    از روی ترسم عقب عقب اومدم برم که با اون کفشای کزایی پام پیچ خورد زمین از این بهتر نمیشد الان این میاد منو میرنه وای داشتم میومد طرفم از زور ترس نمی تونستم بهش نگاه کنم با تموم پا دردم تموم انرژیمو جمع کردم بلند شدم لنگون لنگون دوییدم سمت اتاقم در رو پشت سرم بستم قفل کردم خاطرات بد اومد سراغم آرش وتموم کاراش اینکه وقتی عصبی میشد میومد طرفم من نمی تونستم فرار کنم وقتی کتکم میزد همه چی همه از جلوی چشم گذشت باعث شد گریه ام بگیره گریه میکرد باید اروم میشدم نباید تولدم به کام خودمو بقیه زهر شه رفتم از تو کشوی اتاقم هر چی قرص ارامبخش داشتم برداشتم همه رو باهم خوردم یه دونه اش فایده نداشت رو تختم ولو شدم چشمام سنگین شدن شاید یکم چشماموببندم بهتر شم 

    مهداد

    با چشمای باز به ساینایی که از دست من در رفت نگاه کردم،من کاریش نداشتم که فقط میخواستم برم بیرون یعنی انقدر من ترسناکم

    وای گند زدم رفتم از پله ها پایین دست امیر رو گرفتم بردمش یه گوشه

    امیر:چی شده چرا اینطوری میکنی

    من;وای امیر گند زدم

    امیر با هول گفت:چیکار کردی باز

    من:ساینا..،

    امیر:ساینا چی؟

    من:عصبی بودم ساینا فکر کرد سینا تو اتاق اومد تو من فقط نگاش کردم کاریش نداشتم بخدا

    امیر:خب

    من:بهش گفتم سرم درد میکنه اومدم اینجا گفت قرص بیارم گفتم لازم نیست اومد بیام بیرون عقب عقب رفتم پاش پیچ خورد افتاد بعدش اومد برم ببینم حالش خوبه یا نه عین اینا که از دست زامبی در میرن دوید رفت تو اتاقش

    امیر با لحن عصبی گفت:خاک تو سرت اون از رفتارت با مارال اینم از این ببینم امروز چته معلوم نیست دختره رو چطوری نگاش کردی ترسید تو فکر می کنی اون دختر دیگه تو صورت تو نگاه میندازه

    بعد نشست رو پله ها:اصلا اداب معاشرت با دخترا رو بلد نیستیا

    نشستم بغلش :خب از دستش شاکی بودم هم برا لباسش هم برای اینکه با مارال سر ساینا دعوام شد

    امیر: دختر بیچاره چه اخه

    سینا اومد سمتمون:بچه ها ساینا رو ندیدن

    تا اومدم جواب بدم امیر گفت:اخرین بار دیدمش رفت بالا

    سینا اهانی گفت رفت

    امیر:شانس بیار گندش درنیاد وگرنه شاید ساینا رو با یه ببخشید بشه درستش کرد ولی سینا رو میخوای چیکار کنی

    صدای سینا از طبقه ی بالا اومد:ساینا ساینا در رو چرا قفل کردی با توام چرا جواب نمیدی؟

    امیر:وای مهداد بعدم دوید رفت بالا همه رفته بودن تو حیاط منم دوییدم رفتم بالا

    امیر:چی شده

    سینا نگران گفت:در رو باز نمیکنه

    امیر:یعنی چی

    سینا سرشو تکون داد

    من:خب در رو بشکن

    امیر:نه بابا

    سینا:ساینا در رو باز کن وگرنه این در لعنتی رو میشکنم،محکم میزد به در

    سینا:اینطوری نمیشه یه چیزی شده وگرنه در رو باز میکرد

    سینا اشاره کرد که بریم عقب خودش رفت عقب با قدرت رفتم تو در در با صدای بدی باز شد و من بدترین صحنه ی عمرمو دیدم

    سینا:یا ابولفضل،ساینا ساینا پاشو خواهری پاشو

    وای یکتون بره به زنمو بگه بیاد امیر دویید رفت من هنگ کرده بود وایستاده بود نمیدونم چقدر گذشت زن اقا ناصر اومد تو:

    -یا فاطمه ی زهرا چی شده

    سینا عصبی گفت:نمیدونم

    لیلاخانم :برو کنار ببینم سینا رفت کنار یه لیوان اب بیارید سینا از بغل تختش لیوان ابو داد دستش یکم اب پاشید به صورتش یکمم ریخت تو دهنش داشتم از نگرانی میمردم حس عذاب وجدان شدید به کنار این نگرانی لعنتی داشت دیونه ام میکرد پاهام قدرت وایستادن نداشتم امیر متوجه ی حالم شد اومد دستش گذاشت پشت:بیا بریم

    دنبالش رفتن با اینکه دوست داشتم پیشش باشم رفتم نشستم رو مبل:اخه من که کاری نکردم

    امیر:مهداد این دختر عصبیه مگه شمال رو یادت رفته

    یاد حرفای سینا افتادم:هر موقع یاد آرش می افته یا صداشو میشنوه اینطوری میشه،یعنی من کاری کردم یاد اون عوضی افتاده پس من الان با اون پست فطرت فرقی ندارم خدا لعنتم کنه

    ***

    صدا ها نا مفهوم به گوشم میرسید حس میکردم دورم خیلی شلوغه ولی من فقط تو تاریکی بود تاریکی مطلق من از تاریکی میترسم

    سینا کجاست با تموم انرژی سینا رو صدا زدم صداش می اومد داشت صدام میکرد ولی نمیدیدمش قدرت باز کردم چشمامو نداشتم صورتم خیس شد پلکامو تکون خورد تونستم یکم چشمامو باز کنم همه چیز تار بود دوباره سینا رو صدا کردم صدا اروم بود ولی صدا سینا بلد بود نزدیکم بود این ارومم میکرد:جان دلم خواهری جانم

    چشمامو یه بار بازو بسته کردم تصویر همه چی واضح شد اروم گفتم:سینا کجام؟چی شد؟

    سینا:اتاقتی عزیزم نصف عمرم کردی تو که

    یادم اومد مهداد رفتارش،رفتارای آرش سرم تیر کشید دستمو گذاشتم رو سرم سرم درد میکنه صدای زن عمو بود نگاش کرد بلای سرم وایستاده:چیزی نیست استراحت کنی خوب میشی

    سینا به زن عمو گفت:مهمونا چی؟

    من:تولدمو بهم نزن خوب شم میام خواهش میکنم

    زن عمو:میرم میگم سرش درد میکنه یکم دیگه میاد

    سینا:باشه من پیششم

    -نه داداش توام برو من خوبم

    سینا:نخیر با هم از این در میریم بیرون

    سرمو تکون دادم بعد یه یک ربع حالم بهتر شد به سینا گفتم کفشای تخت مشکی رو بده بهم پوشیدمش با این حالم با پاشنه بلند نمی تونستم راه برم بلند شدم یکم سرم گیج رفت ولی به روی خودم نیاورد مثل همیشه خودمو زدم به بیخیالی ولی اگه من ساینام یه روز این کار مهداد رو تلافی میکنم رفتم بیرون از پله ها رفتم پایین امیر و مهداد نگران رو مبل نشسته بودن نگاشون بهم افتاد پاشدن اومدن سمتم

    امیر:حالت خوبه نگرانمون کردی

    یه پوزخند زدم با نفرت زول زدم به مهداد:نگران نباشید بعدم رفتم تموم حسای خوبم به مهداد تبدیل شده بود به نفرت و اینکه حال تو رو میگیرم اقا مهداد حالا ببین

    رفتم تو باغ بچه ها تا دیدنم اومدن سمتم،نگار:کدوم گوری هستی رفتی کفش عوض کنی یا کفش بسازی،من:خب بابا اومدم دیگه،ملیکا دستمو کشید بیخیال بیا بریم برقصیم،دنبالش رفتم سمت جایی که همه داشتن میرقصیدن،به لطف کلاسای رقصی که از بچگی رفته بود رقصم حرف نداشت خودمم عاشق رقصیدنم میتونم بگم تموم رقصا رو بلدم مخصوصا ر**ق*ص عربی و ایرانیم که حرف نداره،شروع کردیم با بچه ها رقصیدن و خندید و مسخره بازی ،یهو اهنگ قطع شد صدای اعتراض همه بلد شد،من:اه تازه رفته بودم تو حس،نگار:معلوم بود بعد زد زیر خنده ،من;کوفت به چی میخندی،نگار:به این که تو از این جور ادمایی که زوری میبرنت برقصی زوری باید بشوننت،زدم پس کله اش:خوبه من از همتون بیشتر پایه ی رقصما ،بعد صدامو نازک کردم:ولی امروز فرق داره همه نگاها به منه میدونی؟،نگار با خنده گفت:بله بله شما درست میگید،

    خانم ها و اقایون ،همه برگشتن سمت صدا منم انقدر سریع با شنیدن صداش سرمو چرخوندم که گردنم درد گرفت وای خودشه وای ارسام(ارسام خواننده ی مورد علاقه ی سایناست که خیلیم پر طرفداره چون دوست سیناست خیلی با ساینا صمیمیه)همه با دیدن ارسام شروع کردن دست و جیغ زدن منم مات و مبهوت به ارسام نگاه میکردم خیلی دلم براش تنگ شده بود،ارسام سعی کرد جو اروم کنه خب هیچ کدوم از کسایی که اینجا بودن از رابطه ی دوستانه ی ما و ارسام خبر نداشتن و اصلا انتظار اینجا بودنشو نداشتن،

    ارسام:من شنیدم که این جا تولد یه خانم خوشگله درسته،خندیدم همه برگشتن سمت من،ارسام:بیا اینجا ببینم ساینا خانم شنیدم سلام واجبه ها،دوتا پا داشتم دوتا دیگه قرض گرفتم دویدم سمتش پریدم تو بغلش،اونم دستاشو ابراز احساسات ،من:وای دلم برات تنگ شده بود،ارسام:منم گلم،از بغلش اومدم بیرون به جز نگار و ملیکا و عمو اینا و بابا اینا بقیه با دهن باز زول زده بودن به من،ارسام میکروفونو گرفت دستش:راستش من یه کار داشتم که سینا بهم گفت تولد ساینا راه افتادم اومدم هیچ کاری واجب تر از ساینا برای من نیست بعد برگشت سمت من،ارسام:تولدت مبارک خانوم کوچولوی من،خندیدم یاد مهداد افتادم هر چقدر چشم انداختم پیداش نکردم،رو به ارسام گفتم:مرسی کادومو بده،ارسام:همین وجود من برا تو کادوئه،من:نه بابا اعتماد به نفسو ببین ،ارسام:واقعیته ولی حالا چون تو میخوای برات یه اهنگ میخونم،صدای دست و جیغا فرصت حرف زدن به من نداد ارسام رفت اون یارو اورکسیه یه چیزی گفت بعد اومد وایستاد:

    چشمامو میبندمو دارم

    بازم عشقمو به پات میذارم

    تورو واسه زندگی فقط میخوامت

    نمیدونی من چقدر تورو دوست دارم

    به حدی با چشمای تو من آرومم

    که ازت نمیگذرم میدونم

    تو تنها دلیل زندگیمی جونم

    من کنار زندگیم میمونم

    من کنار زندگیم میمونم

    همه دنیای منی خونه ی رویای منی

    با من باش کنار من باش

    توشبام ماه منی همیشه همراه منی

    با من باش کنار من باش

    همه دنیای منی خونه ی رویای منی

    با من باش کنار من باش

    توشبام ماه منی همیشه همراه منی

    با من باش کنار من باش

    ♫♫♫

    روزایی که دلم تنها بود

    تو فکر غمای این دنیا بود

    تو از راه رسیدی و این کابوسو

    گرفتی از تنم اومدنت رویا بود

    به حدی با چشمای تو من آرومم

    که ازت نمیگذرم میدونم

    تو تنها دلیل زندگیمی جونم

    من کنار زندگیم میمونم

    من کنار زندگیم میمونم

    همه دنیای منی خونه ی رویای منی

    با من باش کنار من باش

    توشبام ماه منی همیشه همراه منی

    با من باش کنار من باش

    همه دنیای منی خونه ی رویای منی

    با من باش کنار من باش

    توشبام ماه منی همیشه همراه منی

    با من باش کنار من باش(اهنگ با من باش احمد سعیدی 

    مهداد***

    رفتم یه جای خلوت تحمل اونجا رو نداشتم که چی ساینا باید بپره بغل اون یارو،نکنه دوسش داره ذهنم اشفته بود عصبی شده بودم ،رفتم از خونه بیرون تحمل اونجا و نگاهای سرد ساینا به خودمو گرم گرفتنش با مرتیکه رو نداشتم سوار ماشین شدم راه افتادم درسته که تهران زندگی میکنم ولی چون اقاجون خونه اش کرجه اینجا رو عین کف دستم بلدم راه افتادم سمت بام کرج ماشینو پارک کردم چندتا اهنگ عقب جلو کردم تا رسیدم به اهنگ مورد نظرم خیلی وقته دیگه اهنگ های بدون کلام گوش نمیدم:

    عشق مثل دیدن راه درست تو دو راهی

    عشق مثل تو که تارکیو مثل ماهی

    عشق مثل شوری اشک رو لب که قشنگه هر از گاهی..

    عشق مثل زهر و طعم عسل مثل جونه

    عشق مثل رویای نیمه شبه نمیمونه

    عشق مثل عشقه فقط که فقط توی قلبای مهربونه

    عشق مثل درد دل منه با غم

    مثل چشمای خیسه یه آدم

    دلیل سر به راه شدنه

    عشق یعنی غیر تو از همه خستم

    یعنی میگی مواظبت هستم

    مثل راه نجات منه

    ♫♫♫

    عشق مثل لمس یه صورت خیس مثل دستات

    عشق مثل آتیش تو دل شب مثل فریاد

    عشق مثل مهر تو که یدفعه بی هوا به دلم افتاد

    عشق مثل بغضای بی سرو ته تو غروبه

    عشق مثل گریه ی بی خودیه ولی خوبه

    عشق مثل بارونه اول سال که رو پنجره میکوبه..

    عشق مثل درد دل منه با غم

    مثل چشمای خیسه یه آدم

    دلیل سر به راه شدنه

    عشق یعنی غیر تو از همه خستم

    یعنی میگی مواظبت هستم

    مثل راه نجات منه

    (اهنگ عشق از میثم ایراهیمی)

    گوشیم زنگ خورد امیره جواب دادم:بله

    امیر:کجایی پسر

    من:هر موقع جشن تموم شد زنگ بزن بیام

    امیر:چته خوبی

    :اره خوبم خوش باشین بعد قطع کردم اصلا نمی تونم ببینم ساینا به یکی دیگه. حتی نگام کنه دیگه چه برسه به بغل کردن کنم از ماشین پیدا شدم مثل همیشه شلوغ بود تکیه دادم به ماشین خیره شدم به چراغای شهر،نمی دونم چه قدر گذشت با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم جواب دادم:الو

    مامان:پسرم کجایی؟

    :جشن تموم شد؟

    مامان:اره پسرم تو.... ،پریدم وسط حرفش

    :الان میام

    قطع کردم سوار ماشین شدم رفتم سمت خونه ی ساینا اینا پنج دقیقه بعد اونجا بودم زنگ زدم به مامان:الو من پایینم

    مامان:نمی....،با لحن جدی م گفتم:منتظرم و قطع کرد

    از ماشین پیدا شدم تکیه دادم به ماشین سرمو انداختم پایین با پام به زمین ضربه میزدممهداد،قلبم وایستاد برای اولین اسممو صدا کرد سرمو اوردم بالا زول زدم به چشماش لباس شو عوض کرده بود یه بلیز با شلوار لی پوشیده بود نمیدونم تو نگام چی دید ولی یه لبخند جذاب زد باعث شد غرقش بشم اصلا هیچ کدوم از حرکتم دست خودم نبود میخواستم بهش بگم جونم ولی فقط به یه بله اکتفا کردم

    ***ساینا

    سینا و ارسام بی من بیچوندن رفتن بیرون من نشسته بودم تو حیاط صدای ماشین اومد بعد باز و بسته شدن در به فکر اینکه سینا و ارسام رفتم بیرون که حالشونو بگیرم ولی اشتباه کردم مهداد با یه ژست خاص و جذاب از اونا که من عاشقشم به BMW ی مشکیش تکیه داده بودم ضربان قلبم رفت رو صد و بیست هزار جوگیر شدم گفتم حسای خوبم نسبت بهش رفته بود امشب صد برابر عاشقش شدم مخصوص با کادویی که برام گرفته بود نگام افتاد سمت ساعتی که بسته بود اولین کادوی مهداد یه ساعت استیل نقره ای که صفحه ی ساعت و دورش خیلی شیک نگین کار شده بود و خدایش کلی پولش بود دوباره به مهداد نگاه کردم همون شکلی تکیه داده بود به ماشین سرش پایین بود و با پاش رو زمین ضربه میزد هنوز متوجه ی حضور من نشده بود دل و زدم به دریا صداش کردم:مهداد،یکم مکث کرد بعد سرشو اورد بالا تو چشمام نگاه کرده تو نگاش یه چیز خاصی بود من اصلا تو اینکه حرف ادما رو از چشاشون بخونم استعداد ندارم لحنش با بقیه مواقع فرق میکرد اروم و ارامش بخش بود:بله؟،خب حالا چی بگم ای بابا نگام افتاد سمت ساعته اهان یافتم،من:وقتی کادوها رو باز کردیم همه بودن به جز تو از همه تشکر کردم به جز تو رفتم جلو تر:ممنون بابت کادوت واقعا عالیه من عاشق ساعتم خیلی خوشگله و اینکه یکم مکث کردم:واقعا خوش سلیغه ای،چشماش برق زد:خوشحالم خوشت اومد،اروم زیر لب گفتم:خیلی برام با ارزشه،بعد با صدای بلندتری گفتم:نمیای تو؟،مهداد:نه منتظر مامان اینام رفتی میشه بهشون بگی بیان ،من:باشه اومدم برم که صدام کرد:ساینا یکم مکث کرد:خانم،برگشتم طرفش سرشو انداخت پایین:معذرت می خوام،الهی واسه ی چی،من:چرا؟،مهداد:رفتار امشبمم راستش یکم این روزا عصابم ریخته به هم ولی نباید سر شما خالی میکردم،بعد منتظر نگام کرد 

    وای چه با شعور الهی من فدات شم مگه میشه من نبخشمت یه لبخند خوشگل زدم:اشکال نداره راستش مشکل من فقط یاد اوری یه سری خاطرات مزاحم قدیمی بود از دست شما ناراحت نیستم،نگاش غمگین شد اخماش رفت تو هم سرشو انداخت پایین :یعنی من باعث شدم خاطرات بدت یادت بیاد،اینو نگاه اخر من نفهمیدم با من صمیمیه یا نه،من:نه بابا خاطرس دیگه بعضی وقتا ادم یادش میاد بحثو عوض کردم :من الان صداشون میکنم رفتم تو حیاط داشتم از پله ها میرفتم بالا که دیدم مرضیه خانم با مارال داره میاد پایین ،مرضیه خانم با دیدن من لبخند زد برعکس مارال که اخماشو کرد تو هم از کنارم رد شد رفت،مرضیه خانم با تاسف به مارال نگاه کرد اومد سمت من،مرضیه:ایشالله صد و بیست ساله شی دخترم،من:ممنونم واقعا زحمت کشیدین تشریف اوردین،مرضیه خانم:نه دخترم چه زحمتی ،لبخند زدم صدای بوق ماشین اومد،مرضیه خانم:خب دخترم من دیگه برم بازم تولدت مبارک گلم این مهدادم خیلی عجول شده دیگه باید براش زن بگیرم بعدم خندید و خدافظی کرد منم زیر لب خدافظی کردم بعد که رفت نشستم رو پله ها یعنی چی که زن بگیره؟میخوان براش زن بگیرن؟وای من دیونه میشم که اشکام دونه دونه راه خودشو رو گونه هام باز کردن من نمی تونم مهدادو با کسی ببینم

    ***

    مامان:تو که هنوز نپوشیدی

    من:نمیدونم چطوری بپوشم

    مامان اخم کرد:مگه عروسیه هان

    :نه عروسی اسونه تره

    مامان اومد سمت کمدم:یه چیزی بپوش دیگه

    : ولی همه پالتو هام کوتاه ان،مامان:دیگه چه میشه کرد مجبوری چادر بپوشی،من:چیییییییی عمرا حاضرم زنده به گورم کنی ولی چادر سرم نکنی،مامان:وای از دست تو همینا رو بپوش دیگه چیکارت کنم،رفت بیرون یه پالتو مشکی پوشیدم. که یه کمربند بزرگ و خوشگل میخوره روش با شلوار جین مشکی و با شال مشکیم و بوت مشکی جیر که روش بند میخورد موهامم بالا بستم بر عکس همیشه که میریزم تو صورتم ارایشم زیاد نکردم فقط مداد و خط چشم با ریمل و یه برق لب رفتم بیرون همه منتظر من بودن از خونه رفتیم بیرون با ماشین سینا قرار بود بریم

    من:مامان نذر کیه ؟برای چیه؟کجاست

    سینا:اخه مگه تو فضولی؟

    :کسی از شما نظر نخواست

    مامان:ااا بسه دیگه بعد رو به من گفت:نذر مرضیه خانم ایناست وخونه ی اقای پارسا،سینا:فضول خانم فضولیت خوابید،بی توجه به سینا گفتم:اقا جونم رفته ،بابا:اره دخترم رفته،اهانی گفتم تکیه دادم به صندلی بیرونو نگاه کردم ،جلوی در خونه وایستادیم یه خونه بزرگ و ویلایی از خونه ی ما راهی نبود پیاده هم میتونستیم بیایم ،در خونه باز بود کلی پارچه ها مشکی هم زده بودن سر در خونه،رفتیم توحیاط بزرگی داشت چندتا دیگ اونجا بود و کلی مرد هم دورش جمع شده بود از الانم میتونستم مهداد و تشخیص بدم هوا سرد بود ولی فقد یه پیراهن مشکی تنش بود که اونم استین شو زده بود بالا دستشو گزاشته بود رو درخت و تکیه داده بود به دستش با یه پسره حرف میزد،پسره ی بی فکر نمیگه با این لباس سرما میخوره،رفتیم جلو متوجه ی حضور ما شدن با اونایی که می شناختیم سلام احوال پرسی کردیم یعنی کردن من یه گوشه وایستاده بود زول زده بودم به کفشام خجالت نکشیده بود ولی اگه ساکت تر از همیشه باشم باعث جلب توجه مهداد میشه سخته ولی ممکنه

    سلام،سرمو اوردم بالا امید جلوم بود یه نیمچه لبخند زدم:سلام،نگام رفت سمت مهداد داشتم با همون پسره حرف میزد،مرده شور منو ببرن خیر سرم اومدم جلب توجه کنم خاک تو سرم که جلب توجه رو هم بلد نیستم،مهداد جون نگام رفت سمت دختر که تقریبا مثل خودم لباس پوشیده بود ولی پوستش سفید و توپول بود،مهداد:جان،جان؟نه واقعا بهش گفت جان؟خاک تو سر من یعنی خاک ،تو اون لحظه میخواستم هم خودمو بکشم هم اون دختر رو هم مهداد مامان داشت میرفت سمت داخل خونه منم دنبالش رفتم،با حرص نشستم سر جام سرمو انداختم پایین نمیدونم چقدر گزاشت ولی با صدای یه دختر به خودم اومدم گیج نگاش کرد،دختره:خوشگله کجایی دوساعته دارم صدات میکنم،یکم نگام کرد و با تعجب گفت:چرا گریه کردی،با تعجب گفتم:من؟نه،دستمو کشیدم به صورتم راست میگفت خیس بود ،خندید:انقدر تو حال خودت بودی نفهمیدی گریه کردی از وقتی اومدی سرت پایینه،حرفی نزدم دختره که انگار یه چیزی یادش اومده باشه:راستی من نرگسم دختر عموی امید اینا،اروم گفتم:منم ساینام خوشبختم،نرگس:منم عزیرم بیا بریم بیرون همه بیرونن ،باشه گفتم رفتم بیرون مامانم بیرون بود چرا صدام نکرد پس ،نمی خواستم برم سمت جمع نرگس داشت میرفت اونوری اروم از بغلش فاصله گرفتم رفتم یه گوشه وایستادمم یاد حرف مرضیه خانم افتادم:ایشالله دفعه ی بعد هم تو جشن نامزدیش ببینی،داشت دوباره گریه ام در میومد به زور جلوی خودمو گرفتم 

    اتفاقی افتاده؟،با شنیدن صداش با چشمای به اشک نشستم نگاش کردم از شاید از نگاهم تعجب کرد:چیزی شده؟،به اینو اون میگه جانم عزیزم بعد میگه چیزی شد؟بیشعور ،اروم گفتم:نه چیزی نیست،اومدم برم بازومو گرفت منو بگردوند سمت خودش اخمش تو هم بود:وایستاد ببینم میخوای باور کنم؟،من:برات مهمه؟،تو چشمام نگاه کرد:اره مهمه،من:چیزی نشده دستمو اومدم از تو دستاش بکشم بیرون محکم تر گرفت:جواب سوال من این نبود چی شده بگو،صداش داشت میرفت بالا ،من:هیچی یه ادم بیشعور احمق اذیتم کرده،اخماش بیشتر رفت تو هم عصبی گفت:کی هان،یه پوزخند زدم:به تو مربوط نیست بعد سریع دستمو از دستاش کشیدم بیرون رفتم سمت مامان

    مهداد

    با عصاب داغون نشستم رو پله ها سرمو با دستام گرفتم رفتم تو فکر اینجوری نمیشه باید یه کاری کنم ،امیر:چی شده؟،من:هیچی اوضاع چطوره؟،امیر:بچه ها دارن غذا ها رو میدن بیرون،من:مهمونا چی؟،امیر:به اونا هم دادیم ،سرمو تکون دادم:خوبه،امیر:ولی تو خوب نیستی همه سراغ تو میگیرن میگن چی شده مهداد دارن یه جور دیگه برداشت میکنن،بی تفاوت گفتم:چطوری؟،امیر:فکر میکنن به خاطر مریمه چون تیپ و رفتارش از وقتی که اومده تغییر کرده غیرتی شدی،خندیدم:بذار فکر کنن به زودی با اقاجون حرف میزنم،امیر:در مورد ساینا؟،من:اره،امیر:ایول داداش اینکه عالیه چرا گرفته ای پس،من:مارال،امیر:بیخیال داداش حسادت دخترونه اس درست میشه،حرفی نزدم حق با امیر بود،امیر:پاشو داداش پاشو بریم،بلند شدم پسرا داشتن دیگ ها رو می شستن؛سهیل چشمش به ما افتاد:خوب از زیر کارا در رفتینا،امیر:خجالت بکش ما بهتون لطف کردیم تا ثواب بیشتری ببرین این جای دست درنکنه ته،سهیل خندید:شرمنده باید اسمتو رو جای دهقان فداکار تو کتابا بنویسن بعد صدا شو بلند تر کرد:امیر فداکار خندیدیم ،مامان:پسرا کارتون تموم شد بیاین بالا چایی چیزی بخورید ،چشمش افتاد به من:تو کجایی دوساعته دنبالت میگردم ،من:جانم کاری داشتی ،مامان:می خواستم بگم بری لیوان یه بار مصرف بگیری تموم شده،من:سوئچ رو بده برم الان،مامان:نمی خواد امید با ساینا رفت،تند گفتم:چرا با ساینا؟،مامان از لحنم تعجب کرد:خب گفت نمیدونم چی بگیرم بگو یکی از باهام بیاد دخترا کار داشتن ساینا گفت من میرم ، عصبی گفتم:مگه بچه اس خرس گنده نمیدونه لیوان یه بار مصرف چیه؟مامان خندید:نترس بعدم رفت،امیر:خب راست میگه نمی خوردش که بعدم انقدر ضایع نباش حالا این مامانت بود،چپ چپ نگاش کردم

    *****ساینا

    بعد از اینکه خرید کردیم نشستیم تو ماشین ،ماشین راه افتاد به بیرون خیره شده بود،امید:امسال کنکور میدی؟،نگامو از بیرون گرفتم دوختم بهش:اره پارسال کنکور دادم اون نتیجه ای که میخواستمو نگرفتم گفتم امسالم شانسمو امتحان کنم،امید اهانی گفت حرفی نزد ،من:میگم رشته ات تو دانشگاه چیه،امید:برق و الکترونیک،من:اهان ترم چندی؟،امید:شیش،من:که اینطور،امید:بله خانم همینطور خندیدم: مسخره ام میکنی خجالت بکش،از ماشین پیاده شد منم پیاده شدم همینطوری که داشت خریدها رو از تو صندوق عقب برمیداشت:من غلط کنم شما رو مسخره کنم ای بانو،خندیدم برگشتم که دیدم مهداد به در تکیه داده ما رو نگاه میکنه اخم نکرده بود ولی از نگاش اتیش میزد بیرون فکش منقبض شده بود،هیچی دیگه خیلی ترسناک شده بود به امید نگاه کردم اونم مثل من هم تعجب کرده بود و ترسیده بود خدایش خیلی ترسناک شده بود،امید:مه..مهداد نذاشت بدبخت حرفی بزنه یهو ترکید:هیچ معلوم هست کدوم گوری رفتین دو ساعته منتظریم اگه میخواستین برید پی ولگردیتون میزاشتین خبر مرگم خودم برم،انقدرا هم دیر نکرده بودیم فقط یکم تو ترافیک موندیم همین معلوم بود عصبانیتش برای دیر اومدن ما نبود امید بیچاره که لال شده بود منم خشکم زده بود یهو یه پسره از خونه دوید اومد بیرون:چه خبره داداش چشمش به من و امید افتاد تعجبش صد برابر شد،

    سر اینا داد میزدی؟،مهداد برگشت طرفش با داد گفت:اره نکنه باید از تو اجازه بگیرم،با دادش امیر از تو خونه اوند بیرون،اون پسره بیچاره اومد وسط منو امید وایستاد سه تایی به ترتیب قد وایستاده بودیم عین اینا که جلوی معلمشون وایستادن هیچ کدومم حرف نمیزدیم مهدادم که هیچی عین انبار باروت با هر حرفی منفجر میشد،امیر با دیدن حالت ما سه تا زد زیر خنده حالا نخند کی بخند پهن شده بود کف زمین:وای خدا اینا رو ،چشمش افتاد به مهداد صاف سر جاش وایستاد مهداد با خشم نگاش میکرد:بخند امیر اقا بخند رفت جلو تر امیر از ترسش رفت یه قدم عقب با داد و بیداد مهدادم همه ریخته بودن بیرون سینا اومد جلو که مهداد بگیره اگه خواست کاری کنه مهداد رفت طرف امیر ولی انگار که پشیمون شد عقب گرد کرد رفت سمت ماشینش سوار شد همچین گاز داد که صدا لاستیک ماشین بیچاره در اومد،مرضیه خانم:یا ابولفضل اینطوری که این رفت بلایی سرش نیاد،همه رفتیم تو نشستم رو پله ها نرگس اومد کنارم یه لیوان اب داد بهم:بیا بخور رنگ و روت شده مثل گچ دیوار ،لیوانو از دستش گرفتم اب توشو یه نفس سر کشیدم،نرگس:چی شده بود مگه؟،من:نمیدونم والا 

    نرگس:تو کل طول زندگیم تا حالا ندیده بودم مهداد اینطوری عصبی شه نه تنها من هیچ کس ندیده بود مهداد جدی هست ولی ارومه کم پیش میاد اینطوری عصبی شه حتما یه چیزی خیلی عصبیش کرد بعد شونه شو انداخت بالا:خدا داند بیا بریم تو هوا سرده ،با نرگس رفتم تو یکی دوساعت بعد برگشتیم خونه ولی تو اون مدت مهداد نیومد نگرانش شده بودم گیجم شده بودم یعنی مهداد به خاطر اینکه من و امید با هم رفته بود خرید عصبی بود یعنی رو من غیرت داره یعنی دوسم داره؟کلی علامت سوال تو مخم بود ولی نمی تونستم به هیچ کدوم جواب بدم

    مهداد***

    تمام حرص و خشمم سر پدال گاز خالی کردم سرعتم سرسام اور بود انگار داشتم با ماشین پرواز میکرد دوباره رفتم بام از ماشین پیاده شدم خیره شدم به چراغای شهر دیدنشو همیشه ارومم میکرد ولی الان نه محکم مشتمو کوبندم به سقف ماشین وقتی با امید داشت میخندید داشتم دیونه میشدم ولی اختیار اینکه بهش چیزی بگمو نداشتم این بود که داشت دیونه ام میکرد گوشیمو از تو جیبم در اوردم زنگ زدم به اقاجون یکم طول کشید ولی جواب داد:الو مهداد باباجان کجایی؟

    الو اقاجون اقا احمد پیشتونه

    اره پسرم چیزی شده کارش داری،

    اره میشه یه قرار خواستگار بزاری هر وقت که خودتون صلاح مبینید ولی هر چی زودتر بهتر

    اقاجون:پسر حالا یکم صبر کن

    :نه نمیشه

    اقاجون خندید:از دست شما جونا هم عجولید هم کارتون معلومی نداره نه به الانت نه به یه هفته پیشت

    :اقاجون میگید دیگه نه؟

    اره بابا جان اره میگم

    :باشه ممنون خدافظ

    اقاجون:خدا پشت و پناهت

    نشستم تو ماشین سرمو تکیه دادم به صندلی چشمامو بستم

    **ساینا

    با حس اینکه از ارتفاع افتادم پایین از خواب پریدم بله از تخت پرت شدم پایین اخ اخ کمرم وایییی ای خداا،ناله کنون پاشدم رفتم سمت دستشویی صدای پچ پچ مامان و سینا از پایین می اومد بخیالش شدم رفتم دسشویی وقتی برگشتم بازم داشتن حرف میزدن کنجکاو شدم اروم رفتم گوش وایستادم ،

    مامان:اره همون شب به اقا پارسا گفته،

    سینا:یعنی تو میگی،مامان نذاشت حرفشو تموم کنه

    :اره بابا من حدسم اینکه تمام ماجرا های دیشبم برای همین بوده دیگه

    سینا:اخه مگه چی شده بود حالا

    مامان:مرد دیگه...

    تا مامان اومد حرف بزنه من عطسه کردم حرف مامان نصفه کاره موند جفتی با هول برگشتن طرف من،ای بر خرمگس معرکه لعنت این دیگه چی بود این وسط

    یه لبخند زدم:صبح بخیر جن که ندیدین

    مامان:از کی اینجایی

    خودمو زدم به اون راه:همین الان

    مامان مشکوک نگام کرد:پس چرا لباستو عوض نکردی

    نگام رفت سمت لباس خوابم که به بلیز شلوار صورتی بود که رو بلیزش یه عکس خرس داشت خیلی بانمک بود

    من:خب دیدم خونه ساکته اومدم ببینم کسی هست یا نه

    مامان;خیلی خب برو لباستو عوض کن بیا صبحونتو بخور

    ذهنم مشغول بود،کی چی به اقای پارسا گفته ؟به ماجرای دیشب چه ربطی داره و از همه مهم تر چرا من نباید بدونم؟لباسمو عوض کردم من هر جور شده من از این موضوع سر در میارم

    ****

    مامان چی شده دوباره داری عین خر داری از من کار میکشی؟

    مامان چپ چپ نگام کرد:اولا دیگه وقت شوهرته یاد بگیر درست صحبت کنی،ثانیا باید کار خونه یاد بگیری چون پس فردا میخوای شوهر کنی،ثالثا مهمون داریم

    من:مامان خانم اولا چی شده هی شوهر شوهر راه انداختی کی خواست شوهر کنه اصلا کو شوهر دومامهمونا کین؟

    مامان:همینطور که داشت کارشو میکرد:بیا این گلدونو بگیر

    رفتم گرفتم از دستش:خب کین بگو دیگه

    مامان:اقای پارسا با خانواده 

    با تعجب گفتم:به چه مناسبت

    گفت:خواستگار

    من:چیبیییییییی؟خواستگاری کی؟

    مامان:خواستگاری من خب معلومه تو دیگه

    از حرفش خندم گرفت همینطوری که میخدیدم:اما من که جوابمو به امید گفتم

    مامان:امید نیست

    با تعجب گفتم:نیست؟پس کیه؟

    مامان:مهداد،وای خشک شدم،قلبم وایستاد،دستام قدرت نداشتن گلدون از دستم ول شد افتاد زمین صد تیکه شد

    مامان با عصبانیت:اااا چه خبرته دختره ی استغفرلله نگاه کن سر گلدون نازنیم چه بلایی اورد ….

    پریدم وسط حرفش:مامان جون من راست میگی

    مامان:مگه باید دورغ بگم

    دیدم رفتارم خیلی ضایعس گفتم:غلط کرده پسره ی احمق اون از در خونه بیاد تو من خودمو دار میزنم

    مامان ریلکس نشست:خیلی خب زنگ میزنم به بابات میگم به بهشون بگه نیان

    چشمام گرد شد حالا من یه چیزی گفتم خاک تو سرم من که نمی تونم یکم کلاس بزارم،مامان داشت میرفت سمت تلفن دوییدم سمتش:مامان غلط...

    یه جوری نگام کرد که یه لحظه حرف تو دهنم ماسید حرفو عوض کردم:منظورم اینه که درسته غلط کرده ولی بزار بیان دیگه اخه میدونی به امید اینا گفتیم بیان اینا رو بگیم نیان زشته میدونی که چی میگم بزار بیان دیگه چیکار کنم

    مامان:اره اره تو که راست میگی

    پریدم بغلش ب*و*س بارونش کردم:من همیشه راست میگم

    مامان خودشو کشید کنار:اه توفیم کردی برو بالا ببینم برو تا زنگ نزدم کنسلش کنم

    هول گفتم:چشم چشم

    چندتا پله رفتم بالا:به خاطر خودم نمیرم اگه کنسلش کنی زشته

    مامان کلافه گفت:باشه بابا فهمیدم حالا برو

    رفتم بالا پریدم تو اتاقم در بستم از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم،وای خدا جون دارم به ارزوم میرسم ایول دارم به عشقم میرسم

    مهداد***

    مهداد:بله؟

    صولتی:اقای مهندس،مهندس نیازی اومدن

    سینا؟

    صولتی:بله اقا

    بگو بیان تو،یکم هول شدم ولی سعی کردم اروم باشم،از پشت میز بلند شدم رفتم استقبالش،:به سلام اقا سینا راه گم کردی،سینا جدی بود ولی لحنش صمیمی:سلام،:بیا بشین،نشست منم رو به روش نشستم منتظر نگاش کردم،سینا:اومدم باهات مرد و مردونه حرف بزنم،منم جدی شدم:چیزی شده؟(پسرمون خودشو زده به کوچه ی علی چپ)سینا:مامانم میگفت میخوای بیای خواستگاری ساینا درسته،:اره درسته،سینا:ببین مهداد خودت میدونی ساینا برای من چقدر عزیزه و اینم میدونی که چقدر سختی کشیده در کل اومدم بگم اگه یه وقتی جواب ساینا مثبت بود اذیتش کنی با من طرفی،:خیالت راحت من ساینا رو دوست دارم خودم اذیت بشم نمیزارم اون بهش سخت بگزره بهم اعتماد کن،سینا:بهت اعتماد دارم که اومدم دارم باهات حرف میزنم و انتخابو گذاشتم بر عهده ی خود ساینا وگرنه میرفتم با خودش حرف میزد که قبول نکنه،:من درک میکنم خودمم خواهر دارم میدونم چقدر نگران خودشو اینده شی،سینا:مهداد تو دوستمی با هم رفاقت کردیم نون و نمک هم خوردیم من نگران توام هستم،تعجب کردم:چرا من؟،سینا:الان این حرفو به عنوان دوست تو میزنم نه برادر ساینا،ساینا بچه اس اخلاقاش کاراش همه چیزش اون خواهر منه من خودم به شخصه اگه جای تو بودم نمیگرفتمش بعدم خندید منم خندیدم:شناختمش نگران نباش،سینا:پس با بچه بازیاش سر کن تا بزرگ شه،سرمو تکون دادم،سینا:خب من برم دیگه گفتم بیام یکم باهم حرف بزنیم بلند شد :تا فردا خدافظ،- بودی حالا،سینا:نه کار دارم ،:اوکی میبینمت،سینا رفت منم برگشتم سر کارم 

    ****

    تو اینه به خودم نگاه کردم یه شلوار مشکی با پیراهن سرمه ای و کت اسپرت مشکی

    مامان اومد تو اتاق:پسرم اماده ای؟چشمش به من افتاد:وای یادم باشه برات اسفند دود کنم ماه شدی ماه،خندیدم،مامان اومد بره:راستی مامان مارال چی شد،مامان برگشت با ناراحتی نگام کرد:هیچی میگه نمیام نمیدونم مشکلش با اون طفل معصوم چیه دختر به اون خوبی،شونه مو انداختم بالا:نمیدونم حالا چی کارش کنم؟،مامان:حالا بیا بریم دیر شده بعدا باهاش حرف میزنم،رفتم بیرون مارال رو مبل نشسته بود تا منو دید زیر لب جوری که ما بشنویم شروع کرد غر زدن:نگاه کن چه تیپی زده نمیدونه چه کلاه گشادی سرش رفته بعد دوباره نگام کرد:دختر خرشانس حیف داداش من ،رفتم جلو از لپش بوسش کردم:واقعا حیف ،چپ چپ نگام کرد:شوخی نکردم خیلیم جدی گفتم،:منم جدی گفتم راستی کاشکی می اومدی از الان بده خواهر شوهر سنگرو خالی کنه میومدی قدرت تو بهش نشون میدادی ،منو مامان زدیم زیر خنده،مارال با حرص از جاش بلند شد: الان مسخرم کن بهتون نشون میدم این دختر کیه بعدم رفت تو اتاقش

    با مامان رفتیم دنبال اقاجون بعد از خریدن شیرینی با تحویل گرفتن گلی که سفارش داده بودم راه افتادیم سمت خونه شون

    ***ساینا

    نگار خوبم؟،نگار کلافه گفت:اره خوبی به پیر به پیغمبر خوبی اه،بعدم رفت بیرون تو اینه دوباره به خودم نگاه کردم خیلی خوب شده بودم ارایشمم از همیشه بیشتر بود ولی قیافم زیاد زنونه نشده بود ،نگار:خوشگلیی بیااااااااااااا ،با داد نگار رفتم بیرون از صبح اومده بود اینجا پیشم باشه خداییش خیلی اذیتش کردم تو عروییش جبران میکنم موهامو بسته بود و یه شال سرم کردم ولی اگه به من بود سرم نمیکردم مامان مجبورم کرد،سینا:وای چه خوشگل خانم عروس ننه ام میشی،پشت چشم نازک کردم:اولا من عروس ننه ی هر کی نمیشم دوما من دختر ننه ات هستم باید بری یه جا دیگه دنبال عروس بگردی سوما مگه اینجا چاله میدونه اینطوری حرف میزنی ،سینا:باشه بابا بعد سرشو گرفت رو به آسمونه خدایا شکرت که یکی خر شد اینو بگیره ما راحت شیم نوکرتم،رفتم طرفش:اگه فکر کردی می تونی از دست من راحت شی کورخوندی من بمیرمم از اون دنیا دست از سرت برنمی دارم،سینا لحنشو ناراحت کرد:میدونم متاسفانه،مامان:اه بسه دیگه ، ،یه چیزی عجیب بود انگار همه میدونستن جواب من چیه شاید از رفتار ضایعم فهمیده بودن از موقعی که مامان گفت میان خواستگاری تو پوست خودم نمی گنجم،زنگ ایفون اومد وایی برعکس دفعه ی پیش خیلی هول شده بودم هم نمی دونستم چطوری باهاش بخورد کنم هم خجالت میکشید همه منتظر وایستادیم تا بیان

    اقای پارسا بعد مرضیه خانم بعدم مهداد اومدن تو با همه سلام علیک کردم ،واوووو مهداد چه جیگری شده چه تیپی زده بود ، مهداد خیلی ریکس گل رو داد دستم سلام کرد رفت ،امید یکم بیشتر نگام کرد تازه تیپی که الان زدم کجا و اونوی که اون موقع زدم کجا رفتم تو اشپزخونه گل رو گذاشتم رو میز نگارم شیرینی رو اورد،نگار:وای کوفتت شه چه خوش تیپه،با اخم گفتم:چشماتو درویش کن ،خندید:باشه برا خودت،چایی رو ریختم. سینی به دست منتظر وایستادم مامان صدام کرد رفتم چایی رو به همه تعارف کردم نشستم سعی کردم عین مهداد ریلکس باشم انگار نه انگار اومده خواستگاری خیلی بی تفاوته ، صدای گوشیم بلند شد ملیکا بود قرار بود گزارش لحظه به لحظه رو بهش بدم شروع کردم با ملیکا حرف اس ام اس بازی اصلا حواسم به اطرافم نبود با صدای مامان حواسم جمع شد:دخترم اقا مهداد رو راهنمایی کن اتاقت،چیییی وای نه من تو اتاق با این چیکار دارم مامان که دید همینطوری نشستم یه چشم غره ی درست حسابی بهم رفت بلند شدم مهدادم بلند شد رفتم تو اتاقم پشتم اومد مثل دفعه ی قبل که امید اومده بود وایستادم تا بره تو وقتی رفت منم رفتم ولی در رو نبستم اشاره کردم نشست رو صندلی منم مقابلش رو تخت نشستم،و منتظر نگاش کردم،مهداد نفس عمیقی کشید:نظرت درمورد حرفایی که گفتیم چیه،با تعجب گفتم:کدوم حرفا،با پوزخند گفت:همونایی که پایین زدیم،کاملا ضایع بود میخواست به روم بیاره حواسم نبود،من:ببخشید من حواسم نبود میشه دوباره بگید،مهداد با تیکه گفت:کاملا مشخص بود بعد به گوشیم که تو دستم بود اشاره کرد،اه اخلاقشو منو ببین رفتم عاشق چه تحفه ایی هم شدم کاشکی اصلا به امید جواب مثبت می دادم یکم بسوزه، ،بزار یکم حرصش بدم:میدونی چیه از لحنم جا خورد:اصلا درک نمی کنم چرا اومدی خواستگاری من امید گفت ازم خوشس اومده میخواد باهام ایندشو بسازه ولی تو رو نمیدونم،اخماش رفته بود تو هم هاهاهاها تو دلم عروسی بود بحقشه جلوش از امید حرف زدم حرصش گرفت بعدا پیاز داغشو زیاد کردم امید اصلا نگفت ایندمو با هات بسازم تازه خوبه نگفتم میخوام مادر بچه هام شی خخخ، سعی میکرد صداش بالا نره ولی عصبی بود:اینقدر که دوسش داری چرا جواب مثبت ندادی بهش،یکم دیگه حرصش بدم:اخه میدونی،یا ابولفضل قیافش خیلی ترسناک شده بود الان وقتش بود رویه رو تغییر بدم:راستشو بخوی من دوسش نداشتم ،اروم تر شد ولی هنوز اخماش تو هم بود،من:چرا اومدی خواستگاری من،مهداد:از همون روز اولم که دیدمت همون روز تو رستوران برام متفاوت بودی کارات رفتارت همه چی تو با دخترای اطرافم که دیده بود فرق می کرد از همون اول ذهنم درگیرت شد بدون هیچ دلیلی همش دوست داشتم ببینم عکس العملت در برابر چیزای مختلف چیه کم کم برام مهم شدی هر جا میرفتی چشمام دنبالت بود تا اون شب بعد اون شب دیگه تغییر کردی تبدیل شدی به یه حس جدید که خیلی سعی کردم مانعش بشم اما نشد سعی کردم فراموشت کنم فکر کردم موفق شدم 

    ولی وقتی اقاجون اومد گفت که امید میخواد بیاد خواستگاریت داشتم دیونه میشدم زمان و مکان از دستم در رفت وقتی به خودم اومدم زنگ زدم به امیر تو مراسم خواستگاری بود اون تازه بهم فهموند که خیلی وقته تو شرکتم اینکه همش داشتم به این فکر میکردم که چطوری تو رو کنار امید می تونم تحمل کنم هیچ راهی به ذهنم نرسید سرشو انداخت پایین:اون سه روز از بدترین روزای عمرم بود حالم افتضاح بود ولی وقتی که تو خونه ی عمو اینا شنیدم که به امید گفتی جواب منفیه از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم سعی میکردم که زیاد ضایع بازی در نیارم ولی زیاد موفق نشدم سرشو اورد بالا خیره شد تو چشمام: من عاشق این دوتا چشمای سیاه این دختر شیطون شدم،وایییییی ای جانم الهی قربونت شم مننننننن ،دوست داشتم بپرم بغلش ماچش کنم مات زول زده به مهداد،مهداد دید حرفی نمیزنم:ساینا من تو این مورد اصلا ادم صبوری نیستم فکر کن ولی سعی کن همین امشب جواب منو بدی،الهی من فدات شم همین الان جوابتو میدم یکم فکر کردم نوچ الان خیلی ضایعس نباید هول بازی در بیارم مهداد منتظر نگام کرد وای حالا چی بگم خب،اهان،من:فاصله سنی....،مهداد جدی گفت:تو مشکل داری؟،من:نه،مهداد:خب دیگه مشکلی نیست،من:خیلی ریلکس گفتم:خیلی خوب باشه، خاک تو سرم مثلا مبخواستم ضایع بازی درنیار،تعجب خوشحالی همه چیز تو چشماش بود چشماش برق میزد،پس بریم؟،من:بریم رفتیم بیرون اخ اخ قسمت سخت ترش من خجالت میکشم یا خدااا،رفتیم چشمای همه رو ما بود ،اقای پارسا:خب پسرم مبارکه ایشالله،مهداد مردونه خندید:ایشالله وای صدا سوت و دست همه بلند شد(حالا انگار چند نفر بودن)مرضیه خانم اومد طرفمون:مبارک باشه عروس گلم ایشالله خوشبخت بشین،وای اب شدم ،مرضیه خانم رفت از تو

    کیفش یه جعبه اورد با اجازتون دخترمونو نشون کنیم،بابا:اختیار دارید،مرضیه خانم جعبه رو داد دست مهداد مهداد حلقه رو از توش در اورد کرد دستم و من رسما شدم نشون شده ی مهداد همه اومدن یکی یکی تبریک گفتن بعد از این بابایی زنگ زد به یکی از دوستاش و اون از پشت تلفن یه صیغه ی محرمیت خوند و من و مهداد به هم محرم شدیم دو هفته ی دیگه قرار عقد گزاشتن و مهریه و اینجور چیزا که من اصلا توش دخالتی نداشتم بعد این کار هیچ اتفاق خاصی نیافتاد مهداد اینا که رفتن منو نگارم رفتیم تو اتاق یکم با هم حرف بزنیم

     

    بخش نظرات این مطلب


    برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

    نام
    آدرس ایمیل
    وب سایت/بلاگ
    :) :( ;) :D
    ;)) :X :? :P
    :* =(( :O };-
    :B /:) =DD :S
    -) :-(( :-| :-))
    نظر خصوصی

     کد را وارد نمایید:

    آپلود عکس دلخواه:







    تبلیغات
    نویسندگان
    ورود کاربران
    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضويت سريع
    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری
    تبادل لینک هوشمند

      تبادل لینک هوشمند
      برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سلام و آدرس madi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






    آخرین نظرات کاربران
    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    به رمان خونه طاووس امتیاز دهید